
جشنواره خاتم
اطلاعات خود را از این طریق بیابید
- شما اینجا هستید
- صفحه اصلی
- آثار برگزیده
- کتاب خاتم کودک
دسته بندی
-
کتاب خاتم کودک
کتاب خاتم، مجموعه داستان (کتاب سحر)
فهرست:
سخن ناشر
به ما نگاه کن
موریانه و پیامبر
یاس
یک مشت خرمای خشک
بوی ارديبهشت
درس امروز
عطر عبا
پدر در یثرب
از دفتر خاطرات يك عنكبوت بيچاره
قهر تعطیل!
سخن ناشـــر
ما با حقیقتی بینیاز از توضیح مواجهیم وآن اینکه دنیا وجود مبارک پیامبر گرامی اسلام را اگر به عنوان فرستاده الهی نمیشناخت، به گواه آثار مکتوب، بزرگترین روشنفکران و متفکرین جهان او را به عنوان دردانه عالم خلقت و انسان کامل تکریم و تمجید میکردند؛ سرودهای چون «نغمه محمد» اثر گوته شاعر آلمانی که در آن قطعه زیبا پیامبر اسلام به رودی تشبیه میشوند که در مسیر خود همه چشمهها و رودها را با خود همراه میسازد تا چون اقیانوسی بزرگ به سوی خداوند رهسپار گردند، یا نظر جرج برنارد شاو، نویسندة ایرلندی که پیامبر اکرم را یک شخصیت بیهمتا و پایهگذار یک تمدن و منجی بشریت میداند، یا گفتههای لامارتین مورخ مشهور فرانسوی که میگوید: «اگر بزرگی هدف، کم بودن ابزار و رسیدن به نتایج شگفتانگیز، سه محور سنجش هوش بشری باشد، چه کسی ادعای مقایسه بزرگمردان تاریخ کنونی را با «محمد» دارد؟»، بخش کوچکی از تعظیم بزرگان علم و ادب و سیاست نسبت به پیامبر بزرگوار اسلام است.
پیامبر رئوف و مهربانی که از میان مردم و برای مردم است؛ رنج آنها را برنمیتابد و سعادت دنیا و آخرت آنها برایش مهم است: «لَقَدْ جاءَکُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِکُمْ عَزِیزٌ عَلَیْهِ ما عَنِتُّمْ حَرِیصٌ عَلَیْکُمْ بِالْمُؤْمِنِینَ رَؤُفٌ رَحِیمٌ» (توبه: 128). خدای مهربان او را به خلعت خُلق عظیم آراسته «وَإِنَّكَ لَعَلَى خُلُقٍ عَظِيمٍ» (قلم: 4) و به عنوان الگویی شایسته به همة آنها که حقیقت هستی را باور دارند معرفی نموده است؛ «لَقَدْ كَانَ لَكُمْ فِي رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ لِمَنْ كَانَ يَرْجُو اللَّهَ وَالْيَوْمَ الْآخِرَ وَذَكَرَ اللَّهَ كَثِيرًا» (احزاب: 21). و این همه از خدایی است که از موضع رحمت عالمگیرش به همین پیامبر رئوف میفرماید: به مردم بگو اگر مرا دوست دارید از حقیقت پیروی کنید تا من نیز شما را دوست داشته باشم و از خطاهایتان درگذرم: «قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ وَيَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ» (آل عمران: 31)
امروز که انقلاب اسلامی آمده تا تیرگی آیینه قلبها را با زلال قرآن بزداید و صاحبان این قلبها بتوانند انوار حق را دریافت کرده تا آن را در رفتار خود جلوهگر سازند، و شکوه برتری جامعه اسلامی را به جهانیان بنمایانند؛ «وَلَا تَهِنُوا وَلَا تَحْزَنُوا وَأَنْتُمُ الْأَعْلَوْنَ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ» (آل عمران: 139) بیش از هر زمان دیگری به شناخت ابعاد مختلف وجودی و ساحتهای مختلف ارتباطی این اسوه حسنه نیاز داریم؛ از ارتباط پیامبر با خود تا با خدایش و از ارتباط با جامعه و تاریخ تا ارتباط با طبیعت. خوشبختانه منابع گرانسنگی از قرآن و متون روایی گرفته تا کتابهای تاریخی به بازگویی این رفتارها و ارتباطات پرداختهاند. اما نیاز جامعه کنونی ترجمه این رفتارها و ارتباطات به زبان و نسل امروز است و این مسئولیت به عهده صاحبان قلم است تا نخست خود با این سیره و آموزهها آشنا شوند و خو بگیرند و سپس با ادبیات امروز آن را برای نسل نو بازگویند. همین ضرورت بنیاد ارشاد و رفاه امام صادق (علیهالسلام) را برآن داشت تا با همکاری دفتر نشر فرهنگ اسلامی، مؤسسه شهر کتاب و مجمع ناشران انقلاب اسلامی جشنوارهای سالانه با نام «جشنواره خاتم» تأسیس نماید. هدف این جشنواره تشویق نخبگان حوزه نویسندگی و ایجاد فرصت برای آنها است تا به معرفی چهره رسول مکرم اسلام به عنوان یک الگوی بیبدیل برای نسل امروز بپردازند. در نخستین مرحله در پاسخ به فراخوان نخستین دوره جشنواره خاتم با موضوع داستان کوتاه دربارة زندگی رسول رحمت، بیش از 950 اثر به دبیرخانة جشنواره رسید که پس از طی مراحل مختلف داوری از پدیدآورندگان آثار برتر در دو حوزة بزرگسال و کودک و نوجوان تقدیر به عمل آمد.
مجموعه داستان پیش رو بخشی از برگزیدههای نخستین جشنوارة خاتم است. البته برگزارکنندگان جشنواره خود واقفند که این نخستین گام بود که برداشته شد و هنوز راههای نرفته بسیار درپیش است. ظرفیتهای داستانی بسیاری باید شکوفا شود و چه بسیار فرمها که تا کنون کشف نشده و نویسندگان ما در این مسیر به آنها دست خواهند یافت.
به ما نگاه کن
مهدی میرکیایی
در شبی مهتابی، نزدیکترین فرشته به خدا، محمد، پیامبر خدا را به آسمان برد تا با خدا دیدار کند و جهانها و آسمانهای دیگر را ببیند.
محمد فقط به بالا نگاه میکرد.
آنها به نخستین آسمان رسیدند.
فرشته گفت: «شگفتیهای این آسمان هر چشمی را خیره میکند.»
مردم آنجا با هم فریاد کشیدند: «محمد، به جهان ما نگاه کن.»
اما محمد به جهان آنها نگاه نکرد.
فقط انگشترش را از انگشت بیرون آورد و آنجا گذاشت.
محمد از بالا چشم برنمیداشت.
وقتی به آسمان بعدی رسیدند، فرشتۀ خدا گفت: «تا به حال هیچ چشمی اینهمه زیبایی را ندیده است.»
مردم آنجا با هم فریاد کشیدند: «محمد، به جهان ما نگاه کن.»
اما محمد به جهان آنها نگاه نکرد.
فقط سربندش را از سر برداشت و آنجا گذاشت.
چشمهای محمد به بالا خیره مانده بود.
در آسمان دیگر فرشته گفت: «اینهمه شگفتی و زیبایی به خیال آدمی هم نمیرسد.»
مردم آنجا با هم فریاد کشیدند: «محمد، به جهان ما نگاه کن.»
اما محمد به جهان آنها نگاه نکرد.
فقط کفشهایش را درآورد و آنجا گذاشت.
محمد همچنان به بالا نگاه میکرد.
آنها به جایی رسیدند که فرشته از پرواز ایستاد و گفت: «من دیگر نمیتوانم بالاتر بیایم. اگر بالاتر پرواز کنم، بالهایم آتش میگیرد.»
محمد فرشته را تنها گذاشت و بالا رفت تا با خدا دیدار کند.
وقتی محمد نزدیک خدا رسید، خدا گفت: «سلام بر تو محمد.»
محمد گفت: «سلام بر من و همۀ بندگان خوب تو.»
خدا گفت: «در راه که میآمدی، مردمِ آسمانها تو را صدا میزدند؛ چرا به آنهمه زیبایی نگاه نکردی؟»
محمد گفت: «منتظر بودم تا تنها تو را ببینم... چشمهایم به دنبال تو میگشت... از کدام زیباییها سخن میگویی؟»
خدا گفت: «چرا انگشتر، سربند و کفشهایت را در آن جهانها گذاشتی؟»
محمد گفت: «دلم میخواست وقتی با تو دیدار میکنم، دیگر هیچ چیز نداشته باشم جز "دوست داشتن تو" و هیچ چیز با من نباشد جز "اشتیاق دیدن تو"».
خدا گفت: «محمد، تو بهترین دوست من هستی.»
موریانه و پیامبــر
مهناز فتاحی
امروز روز عجیبی بود. زنگ آمادهباش در سرزمین ما به صدا درآمده بود. آدمها آمده بودند و همسایۀ ما شده بودند.
عمو سپید رفت که بفهمد آنها چرا به سرزمین ما آمدهاند. آخر اینجا مکان خوبی برای زندگی آدمها نبود. چرا این قسمت از بیابان را انتخاب کرده بودند؟
همه نگران بودیم. عمو سپید رفت و برگشت. نفسی کشید و گفت: «نگران نباشید. راحت باشید. این آدمها پیامبر و دوستانش هستند. آنها برای آسیب رساندن به ما نیامدهاند. آنها را از شهر بیرون کردهاند.»
همه دور عمو سپید حلقه زدیم. با تعجب پرسیدم: «چرا؟» عمو سپید به عصایش تکیه داد و گفت: «به خاطر اینکه به بتها ایمان ندارند و از پیامبرشان پیروی میکنند. قرار شده هیچ کس با اینها ارتباط نگیرد، کسی به آنها چیزی نفروشد، کسی با آنها عروسی نکند، کسی به آنها کمک نکند، مگر اینکه از پیامبرشان دست بکشند.»
با حرفهای عمو سپید، مات و مبهوت به هم نگاه کردیم. عمو سپید گفت: «بروید سر کارهایتان. آنها به ما آسیبی نمیرسانند.»
با تعجب پرسیدم: «آنها میخواهند اینجا زندگی کنند؟ با این شرایط؟ خوب همه از تنهایی و گرسنگی میمیرند. این طوری... .»
عمو سپید قطره اشکی را که از چشمش پایین میچکید، پاک کرد و گفت: «متأسفانه روزهای سختی را باید بگذرانند.»
دوستم پرسید: «پیامبرشان کدام است؟» عمو سپید به میان جمعیت اشاره کرد.
از دیدن پیامبر خشکم زد. نمیتوانستم چشم از پیامبر بردارم. ماه را زیاد دیده بودم، ولی پیامبر هزار برابر از ماه زیباتر بود. همۀ دوستانم، مثل من به پیامبر خیره شده بودند. پیامبر روی سر بچهها دست میکشید و سعی میکرد مردم را دلداری دهد. قلبم تندتند میزد. دستم را به قلبم گرفتم و سعی کردم لحظهای چشمهایم را ببندم.
روزها برای پیامبر و یارانش خیلی سخت بود. من هر روز خودم را به نزدیکی پیامبر میرساندم. کناری میایستادم و ساعتها نگاهش میکردم.
عمو سپید و دوستانم مرتب صدایم میزدند و میگفتند بیا به کار و زندگیات برس، اما من ترجیح میدادم کنار پیامبر بمانم و نگاهش کنم.
روزها بچهها از گرسنگی ناله میکردند. غذایشان گاهی فقط یک دانه خرما بود. گاهی تکه نانی را بین ده نفر تقسیم میکردند. من پیامبر را میدیدم که سهم خرمایش را به بچهها میداد.
به لباس پیامبر میچسبیدم و همراهش میرفتم. سنگ به شکمش میبست و صدای شکمش را که میشنیدم، اشک میریختم.
چقدر نمازش قشنگ بود. با خدا حرف میزد و با مهربانی از او میخواست کمکشان کند.
سه سال بود که غذای خودم را جمع میکردم و آرام و بیصدا میبردم برای پیامبر. او نمیدانست من این کار را انجام میدهم. دانۀ غذا را نگاه میکرد و لبخند میزد.
کاش روزی پیامبر با من حرف بزند. اما پیامبر با موجودی مثل من چه کار داشت. آن روز غمگین و بیحوصله سعی کردم فاصلۀ لانه تا نزدیکی پیامبر را بدوم.
همین طور که راه میرفتم، یکدفعه سایۀ بزرگی روی سرم دیدم. قلبم از حرکت ایستاد. پای کسی داشت روی سرم فرود میآمد. دیگر نتوانستم حرکتی کنم. چشمهایم را بستم و با خودم گفتم کارم تمام است. چشمهایم را باز کردم و نگاه کردم.
پایی که داشت روی زمین فرود میآمد، به عقب حرکت کرد. چطور چنین چیزی ممکن بود؟ این بار از دیدن پیامبر که روبهرویم ایستاده و به طرف من خم شده بود، ماتم برد.
پیامبر لبخند میزد و نگاهم میکرد. از دیدن دندانهای سفید و چهرۀ زیبای پیامبر از حال رفتم. پیامبر با مهربانی گفت: «مواظب خودت باش موریانۀ زیبای خدا.»
میدانستم هیچ کس حرفم را باور نخواهد کرد.
تا سه روز داد و بیداد کردم و به همه گفتم که پیامبر با من حرف زده است. دوستانم به من میگفتند: «حالا میخواهی خودت را بزرگ کنی؟ تو کوچکتر از آنی که پیامبر اصلاً به تو توجه کند.»
از آن روز به بعد فکرم این شد که چطور به پیامبر و یارانش کمک کنم. پیامبر به من گفته بود: «موریانۀ زیبای خدا.»
روزها زیر سایۀ صخرهها مینشستم و فکر میکردم. آن شب هم تا صبح بیدار ماندم و ستارهها را شمردم و با خودم فکر کردم. نزدیکیهای صبح فکر قشنگی به ذهنم رسید. ما میتوانستیم کار بزرگی انجام دهیم. انگار از آسمان نوری به قلبم تابیدن گرفت.
موجود زیبای ما، تو میتوانی کاری بزرگ انجام دهی... . فرشتهها با من حرف میزدند.
همۀ دوستانم را گوشهای جمع کردم و نشستیم و با هم حرف زدیم. هرکدام از دوستانم با شنیدن حرفم، لبخند میزدند و سر تکان میدادند. تصمیم گرفتیم و با هم دست دادیم. قرار بود امشب خوشمزهترین غذای دنیا را بخوریم. هیچوقت از غذا خوردن به اندازۀ امروز خوشحال نبودم.
مهتاب در آسمان میدرخشید. نالۀ کودکی گرسنه قلبم را آزار میداد. چند پیرمرد و پیرزن با خستگی پاهایشان را میمالیدند. همه خسته و نگران دور آتشی جمع شده بودند. پیامبر برایشان حرف میزد: «خدا با ماست. خدا میگوید با هر سختی آسانی است...»
چقدر صدایش قشنگ بود. توی راه فقط به حرفهای پیامبر فکر میکردم. وقتی به خانۀ خدا رسیدیم، هرکدام مشغول شدیم. به دوستانم گفتم آن قدر بخورید تا چیزی از آن باقی نماند. حتی اگر بمیریم و شکمهایمان باد کند، باز هم نباید از کار بایستیم. همه با هم شروع به خوردن کردیم. هرکدام از گوشهای جلو میرفتیم. میخوردیم و میخوردیم. شکممان درد گرفته بود و دندانهایمان... . بعضی وقتها دوستانم ناله میکردند. چند ساعت مشغول بودیم. نگاهی به پیماننامه کردم. حالا فقط اسم خدا باقی مانده بود. لبخند زدم و گفتم دیگر بس است. نام مبارک خدا بر پیماننامه است. کارمان تمام شد.
نفسنفس میزدیم. هرکدام گوشهای افتادیم. خسته بودیم و نمیتوانستیم تکان بخوریم. خودمان را گوشۀ دیوار کعبه کشیدیم. مدتی گذشت. از بیرون صدای جر و بحث میآمد.
پیامبر زودتر از همه فهمیده بود. کسی با صدای بلند میگفت: «محمد میگوید از طرف پروردگارش موریانهای فرستاده شده تا هرچه را جز نام خدا در پیماننامه بود، بخورد و موریانه همه را خورده است. اگر سخنش راست باشد چه میکنید؟»
صدای فرماندۀ کافران میآمد: «اگر این طور باشد، دست برمیداریم و کاری به شما نداریم. اما امکان ندارد پیماننامهای که جایش امن است، این طور نابود شده باشد...»
درِ خانۀ کعبه که باز شد، بهسرعت از تونل فرار کردیم. میخندیدیم و میدویدیم. سربازهای کافر به طرف خانۀ کعبه میدویدند.
بهسختی از تونلهای پیچ در پیچ، خودمان را به لانه رساندیم و نفسنفسزنان هرکدام گوشهای افتادیم. خبر زودتر از ما به پیامبر و یارانش رسیده بود. سر از لانه بیرون آوردیم. بچهها با شادی بالا و پایین میپریدند. بزرگترها وسایلشان را جمع میکردند. بعضی سجدۀ شکر به جا میآوردند. بعضی پیامبر را بغل میکردند و میبوسیدند.
عمو سپید اشک چشمش را پاک کرد و دستی به ریشش کشید و گفت: «خدا را شکر. دوران سختی پیامبر تمام شد. حالا عهدنامۀ محاصرۀ پیامبر نابود شده است. چه کسی فکر میکرد موریانهها بتوانند آن را بخورند و نابود کنند.» عمو سپید به ما نگاه کرد و لبخند زد.
غروب شده بود. شعب خالی بود. دوستانم خوابیده و خسته بودند. پیامبر و یارانش رفته بودند. هنوز باقیماندۀ برخی وسایلشان روی خاک پیدا بود. باد میوزید و بوتههای خار را از این طرف به آن طرف میبرد. به جایی که پیامبر مینشست و به آسمان خیره میشد، نگاه کردم. دلم تنگ شد. زانوهایم را بغل کردم و سعی کردم جلوی اشکهایم را بگیرم.
ناگهان صدای قشنگی شنیدم، صدا از پشت سرم میآمد. سرم را برگرداندم. پیامبر با زیباترین لبخند دنیا بالای سرم ایستاده بود. مرا نگاه میکرد. بیحرکت شده بودم. نمیتوانستم حرفی بزنم.
با مهربانی لبخند زد و گفت: «آمدم به تو و دوستانت خسته نباشید بگویم. آفرین بر شما موریانههای زیبا و بزرگ. تاریخ همیشه شما را به خاطر خواهد داشت. ممنون به خاطر کار بزرگتان. شما باعث شدید ما پیروز شویم. تو سفیر خوب من شدی.»
پیامبر رفت و من ایستادم و از پشت سر دور شدنش را نگاه کردم. من خوشبختترین موریانۀ دنیا بودم.
یاس
مهرنوش گرجی
بابا با آرامش نشسته و توی جدول غرق شده بود، اما مامان طلعت مدام از این اتاق به آن اتاق میرود، با حالتي ميان خنده و گريه. زیر لب میگوید: «الان چه وقت سفر رفتنه آخه؟! توی این هوا...» و تند و تند از اين طرف به آن طرف ميرود. چيزي برميدارد و ميگذارد؛ پشت سر هم سفارش میكند: «دختر گلم حرف نمیزنی ها! مـراقب حـرفها و رفتارت باش. احترام بزرگتر یادت نره، باشه گلم؟» چمدان كوچكم را روي كاناپه ميگذارد و بعد از هزار بار وارسي، بالاخره درش را ميبندد. توی چشمانم دقیق میشود و میگوید: «نشنیدم، باشه؟» با دهانی باز و متعجب نگاهی بهدقت به مامان میاندازم و میگویم: «چشم!»
دلم میخواست زودتر راه میافتادیم و میرسیدیم به خانۀ کودکیهای بابا، اما این رفتارهای مامان و این سکوت و آرامش بابا مشکوک بود. بابا جدول را روی عسلی، کنار پایش گذاشت و تلویزیون را خاموش کرد و گفت: «صبح زود راه میافتیم؛ خواب نمونی.»
رفتم توی اتاق و دراز کشیدم. اما دریغ از لحظهای خواب. چشمانم را بسته بودم و خانه و اقوام پدری را توی ذهنم میساختم. نفهمیدم کِی خوابم برد، اما دم صبح با صدای زمزمۀ مامان که داشت توی هال نماز میخواند، بیدار شدم. بدجوری صدایش میلرزید و معلوم بود گریه میکند. میدانستم حتماً اتفاقی افتاده که مادر اینقدر نگران و ناراحت است. دلم میخواست بغلش کنم و بگویم: «چرا گریه میکنی؟ چرا ناراحتی؟ چرا با بابا حرف نمیزنی؟ چرا درددلت را به من که تنها دخترت هستم، نمیگویی؟»
همکلاسیهایم همیشه میگفتند: «تو با این مامانی که داری خوشبختترین دختر روی زمینی.» و من با شنیدن این جمله، قند توی دلم آب میشد که همه فهمیده بودند من یک فرشته دارم. اما حالا توی این چند روز نمیدانم چه اتفاقی افتاده بود. نمیدانم چرا همیشه در لحظهای که احساس خوشبختی میکنی، چیزی مثل یک سیلی محکم توی صورتت میخورد و از آن اوج به زیر میافتی و پرت میشوی توی دنیایی پر از غم و اندوه.
صدای بابا بلند شد که: «زود باشید، از پرواز جا میمونیم!»
لباسهایی را که مامان دیشب آماده کرده بود، پوشیدم و هر سه در سکوت سوار تاکسی شدیم و رفتیم فرودگاه. حتی شلوغی و همهمۀ فرودگاه هم یخ مامان و بابا را باز نکرد.
***
مامان جلوی آیینه ایستاده بود و موهایش را مرتب میکرد و روسری را روی سرش میبست. بعد دوباره ایستاد و به خودش خیره شد، دست کرد توی کیفش و مداد سیاهی برداشت و با دو انگشت چینهای کنار چشمش را کشید و خطی روی پلک بالایش رسم کرد و دوباره نگاهی به خودش انداخت. نفس عمیقی کشید و گفت: «تو هم گیرۀ موهاتو باز کن و اون دامن پلیسۀ سرمهای رو به جای این شلوار لِی بپوش.»
پشت سر مامان و بابا که دوشادوش هم راه میرفتند، به اتاق مهمان رفتم. آفتاب از بین شیشههای کوچک رنگی افتاده بود روی مبل و قالی لاکی اتاق و هر طرف را یک رنگ کرده بود. در و دیوار اتاق پر بود از عکس مردان سبیلو و بالای در کوچک انتهای اتاق، بیرق مخمل سبز به دیوار کوبیده شده بود که با خط خوشی روی آن نام پنج تن دوخته شده بود. مات و مبهوت برق زردی و سبزی بیرق بودم که در باز شد و پیرزنی چاق و کوتاه با کمک واکر بهسختی وارد شد. معلوم بود چقدر مغرور است، چون حتی اجازه نمیداد پرستار سُرم بهدست کمکش کند تا روی مبل راحتی بنشیند. یک دقه روی چانهاش بود؛ از همان نقشهای سبزی که توی عکسهای قدیمی آلبوم بابا دیده بودم. انگشتهایش را حنا گذاشته بود. وقتی نشست، مامان جلو رفت و دستش را بوسید و سلام داد و به من اشاره کرد که یعنی من هم همین کار را انجام بدهم. جلوتر رفتم، ابروهایش بدجوری به هم گره خورده بود. روسری سفیدش را روی سرش مرتب کرد و با بابا احوالپرسی گرمی کرد، اما با من یا مامان کلامی حرف نزد.
از سن و سال من پرسید و از اجاقکوری مادرم گفت و از اینکه چند ماهی بیشتر وقت ندارد و دکترها جوابش کردهاند. بابا را تا حالا اینقدر آرام و سر به زیر ندیده بودم، نمیدانم چرا حرفی نمیزد؟ پیرزن که فکر میکردم باید مادربزرگ صدایش کنم و تازه فهمیده بودم نخیر از این خبرها نیست و او به اصطلاح بزرگ خاندان است و ننهآقا صدایش میزنند، به بابا اشاره کرد و گفت: «حالا اسمش رو چی گذاشتی؟»
بابا گفت: «یاس!»
ابرویی بالا انداخت و گفت: «حالا هرچی! وقت شوهر دادنش رسیده، خودم فکری به حالش میکنم.»
تمام کرۀ زمین انگار تبدیل شده بود به همین یک وجب زمین زیر پای من و همۀ اکسیژن دنیا انگار ته کشیده و مانده بود همین هوای توی ریههای من. ننهآقا جوری به سر تا پایم نگاه میکرد، انگار میخواست روی من قیمت بگذارد. یا شاید هم مثل کسی که جنس بنجل به او انداخته بودند و نمیدانست باید چه کار کند! تا آمدم به خودم بجنبم و حرفی بزنم، شاید کمی مهربانتر نگاهم کند، صورتش را برگرداند و با حسرت به عکس قابگرفتۀ پدرم روی طاقچه با سبیلهای فرخورده نگاه کرد و گفت: «حیف تو نبود پسر، چقدر گفتم این عاشقیت نیست، خریته. اما به گوشت نرفت که نرفت. خاک تو سر زبون نفهمت کنن.»
به غیرتم برخورده بود. کسی به خودش جرئت داده بود به پدرم درشتی کند، اما کِی جرئت داشت جواب ننهآقا را بدهد. اگر همین الان سرم را میبرید چه؟ واقعاً گناه من چه بود که بعد از دو دختر مُرده، شدم دختر سوم و تنها فرزند تکپسر خانوادۀ بزرگخاندان که باید صاحب پسری میشد تا میراثدار بزرگی خانواده باشد. غرق گناهان کرده و نکردۀ خودم بودم که ننهآقا مامانطلعت را صدا زد و گفت: «این دختر نکبت رو ببر حموم، یه لباس درست و حسابی تنش کن تا ببینم چه کار براش کنم؟ خودتم حواست باشه فردا توی مراسم خواستگاری شوهرت آفتابی نشی!»
دلم میخواست جواب ننهآقا را بدهم، دلم میخواست انتقام اشکهای حلقهبسته توی چشمهای مادرم را بگیرم، اما مامان مشت
گرهکردهام را گرفت و مرا که مثل میخ به زمین کوبیده شده بودم، کشید سمت در. بیرون در تا گفتم: «مامان دلم میخواست...» مامان چشمغرهای به من رفت و گفت: «دلت غلط کرده که میخواد.»
گفتم: «اصلاً شما نگذاشتی من حرف بزنم، از کجا میدونی دلم...» پرید توی حرفم و انگشت اشارهاش را گرفت جلوی چشمم و گفت: «هزار بار نگفتم احترام بزرگترت رو نگه دار. سرت رو بنداز پایین و بگو چشم. بابات که نمرده، خودش بلده چطور ننهآقا رو راضی کنه.»
گفتم: «مامان میخواد برای بابا زن بگیره، مگه نشنیدی میخواد سرت هوو بیاره. گلنسا خانم دخترعمۀ بابا که تا حالا دو تا پسر زاییده و شوهرش مرده، قراره زن بابا بشه. اونوقت تو میگی بگو چشم. من رو میخواد بده به کی؟ به چوپون گلهاش. یا میخواد بفروشتم به اون ور آبیا؟»
نفهمیدم کِی دست مامان روی گونهام نشست، فقط سوختن جای دستش و سوت ممتد توی گوشم و گرمی خون کنار لبم را احساس کردم. شوری خون بود یا اشک چشمانم، نمیدانم، اما برگشتم و خوردم به سینۀ بابا.
بابا دست گذاشت روی شانهام و با دست دیگرش مامانطلعت را در آغوش گرفت. دهانم باز مانده بود. چرا دختر بودن اینقدر بد بود. مگر ننهآقا خودش روزی دختر نبوده. پس فرق او با من چیست؟ مگر بابا همیشه نمیگفت: «دختردار شدن لیاقت میخواهد!»
یاد هفتۀ پیش افتادم؛ وقتی میخواستم بین رشتۀ تجربی و ریاضی یکی را انتخاب کنم. آن روز بابا نشست کنارم و گفت: «مهم نیست پزشک بشی یا مهندس، مرد باشی یا زن. قشنگ اینه که جوری زندگی کنی که بعدها تو رو به نیکی یاد کنند.» آن روز به بابا افتخار میکردم، اما امروز از او و ننهآقا میترسیدم. چرا بابا حرفی نزد، چرا از من و مامان دفاع نکرد؟
توی اتاق مامان نشست و مرا در آغوش گرفت و بوسید. بابا یک دستمال به دست من داد و یک دستمال دست مامان و گفت: «از اول نگفتم تو بمون خودم بیام؟ نگفتم تو تحمل زبون تلخ و گزندۀ ننهآقا رو نداری؟ نگفتم این دختر اذیت میشه؟ اما گفتی تحمل میکنم. دیدی بیبی، دیدی نتونستی. تو كجا و فاطمۀ زهرا كجا؟ او دختر پيامبر خدا بود كه دلش اندازۀ دريا بود و صبرش قد آسمان؛ اما تو بیبی طلعتی که دلش اندازۀ یه گنجشکه و صبرش قد ریختن قطره اشکی از چشمای دخترش.»
دلیل اینهمه تفاوت را نمیفهمیدم. بابا گفت: «یاس من توی اتاق بمون و جایی نرو. ما برمیگردیم.» نزدیک ظهر بود. مامان و بابا رفتند و من تنها موندم. تمام تصوراتم از یک مادربزرگ مهربان و خانهای بزرگ و... به هم ریخته بود. روی تخت دراز کشیدم. باد نمناک کولر آبی به صورتم میخورد. پشت کردم به دریچۀ کولر و روی دست خوابیدم.
***
مشتها را گره كرده بود و خار و خاشاك بيابان را زير پاهايش له ميكرد. با هر قدم، حشرات را به هوا ميپراند. چشم از زمين برنميداشت، انگار دنبال جایی میگشت. نوزادی توی آغوشش جیغ میکشید و زنی پشت سرش ضجه میزد. زن به سر و صورتش میکوبید و مرد بیتوجه به او راهش را ادامه میداد. باد گرد و خاك را بالاي سرش ميچرخاند و به صورتش ميكوفت. ننهآقا هم مرا دنبال خودش میکشید و میبرد نزدیک آن مرد. مامانطلعت هم دنبال ما میآمد، اما او التماس نمیکرد، به ننهآقا نه؛ به حضرت محمد که دخترش رو نجات بدهد، التماس میکرد. خورشید وسط آسمان رسیده بود. مرد روی زمین نشست و گودالی حفر کرد. نوزاد همچنان گریه میکرد و زن هنوز التماس میکرد. مرد نوزاد را توی گودال گذاشت و شروع کرد به پر کردن آن. ابری در آسمان پدیدار شد و مردی سراسر نور با لباسی سفید و دستاری سبز، بالای سر مرد ایستاد. زن زانو زد و به پای آن مرد آسمانی افتاد.
آن مرد چند قدم به عقب رفت و آن مرد آسمانی نوزاد را از گودال بیرون آورد و در آغوش زن گذاشت و بعد به سمت ما حرکت کرد. مامان پشت سر هم صلوات میفرستاد و من مشتاق بودم تا او را از نزدیک ببینم و لمس کنم. نسیم خنکی به صورتم خورد و صورت نورانیاش باعث شد به خاطر اشک، چشمهایم را ببندم. مقابل ننهآقا ایستاد و زمزمه کرد: «إِنَّا أَعْطَيْنَاكَ الْكَوْثَر. فَصَلِّ لِرَبِّكَ وَانْحَرْ. إِنَّ شَانِئَكَ هُوَ الاَبْتَر».
با صدای در از خواب پریدم. عرق کرده بودم و نفسم به شماره افتاده بود. بابا یک لیوان آب دستم داد و مامان روی زمین مقابلم زانو زد. نمیخواستم اشکش را ببینم. چشمانم را پاک کردم و صورتش را بوسیدم. مامان نشست روی تخت و دست کرد توی موهایم و شروع کرد به بافتن آنها و گفت: «به این آب و هوا عادت نداری، گرمازده شدهای حتماً.»
لبخندی زدم و چیزی از خوابم نگفتم. بابا سه تا بلیط گرفت جلوی صورتم و گفت: «فردا پرواز داریم دختر، پاشو بریم یه دوری توی شهر بزنیم. اینجا دیدنیهای زیادی داره.» بیرمق بلند شدم و پرسیدم: «پس ننهآقا چی؟»
بابا خندید و گفت: «هیچی، نشسته توی خونهاش و زندگیاش رو میکنه. تا فردا هم خدا بزرگه.»
مامان گفت: «نکنه دلت تنگ شده واسش؟»
گفتم: «من، نه به خدا... اما...»
بابا گفت: «دیگه اما و اگر نداره، گفتن سکته کرده، بدحاله تو به جای پسرشی، خودت رو برسون، منم اومدم و حالش رو پرسیدم؛ احترامش هم حفظ شد؛ عمر هم دست خداست. حالا بریم یا نه یاس بابا؟»
گفتم: «بریم، اما به جای پسرشی یعنی چی؟»
بابا گفت: «یعنی تو خیلی سؤال میپرسی، میدونستی؟»
مامان گفت: «یعنی ننهآقا زن پدربزرگ شماست، اما مادر پدرتون نیست، ایشون همسر اول پدربزرگ خدابیامرزت بودند که هیچوقت بچهدار نشدند. عمهها و بابا از همسرهای دوم و سوم پدربزرگت هستند که ننهآقا برای شوهرش گرفت تا کسی بهش سرکوفت نزنه که اون اجاقش کوره و میرزا رو بیوارث کرده. سؤال دیگهای نداری خانوم؟»
***
آن روز عصر دوباره مثل یک خانواده توی شهر چرخیدیم. دلم برای ننهآقا میسوخت؛ بندۀ خدا خیلی تنها و بیکس بود.
یک مشت خرمای خشک
(براساس شأن نزول آیۀ مبارکۀ 79 سورۀ توبه)
مهدی کاموس
هفت نفر بودیم. گریان و نالان، مویه میکردیم و کوی به کوی مجلس عزا میگرفتیم. زار و نزار شده بودیم از بس کوچههای داغ مدینه را گشته بودیم به دنبال اسبی، شتری، چهارپایی برای جنگ! عاشق جهاد بودیم و شهادت در راه خدا و در رکاب پیامبر خدا.
اشکریزان بودیم که جا میمانیم از سپاه سیهزار نفری اسلام که امروز و فردا راهی مرز شام میشد تا بشکند هیبت سپاه چهلهزار نفری روم را!
هفت نفر بودیم بر سر بازار که شنیدیم این بار تاجران و پیشهوران شامی به جای آرد و پارچه و شکر، خبر صفآرایی سپاه رومی را آوردهاند؛ سپاهی که طلیعهاش به بلقا رسیده بود و در نزدیکی مرزهای حجاز و عقبهاش در حمص بود، به فرماندهی «هرقل» امپراتور روم.
در خیالمان ارابههای جنگی رومیان را دیدیم و کوبش سُم اسبان را شنیدیم که شیهه میکشیدند و در دل مرزنشینان ترس میاندازند و از خیالمان به یکدیگر گفته بودیم.
همچون میوههای تابستان بودیم، چیده نمیشدیم، سوخته بودیم از تابش بیپایان خورشید و خشکسالی کُشندۀ مدینه!
از بازار که میگذشتیم، قیس را دیدیم که لرزان گام برمیداشت. نمیدانستیم از پیری و فقر و ناتوانی میلرزد یا پیش چشمان اشکبار ما همه چیز میلرزید؟ اما صدای قیس رسا بود، از کنارمان که میگذشت، نجوایش را میشنیدیم که آیۀ تازه وحیشده را میخواند: «چه کسی میتواند برای رضای خدا و مقاومت علیه دشمنان دین او، وام دهد؛ وامی که دو برابر آن را پس بگیرد و مزدی نیکو به دست آورد.»
به مسجدالنبی رسیدیم. پیامبر مردم را در مسجد جمع کرده و دستور داده بود به جمعآوری سپاه و یاری خواستن از همۀ مردم برای تجهیز سپاه اسلام. ما زودتر رسیده بودیم و دست خالیتر از بقیه طلب اسب و اسلحه و آذوقه کردیم برای راه طولانی مدینه تا مرزهای شام.
هرچه بیشتر میگذشت، ناامیدتر میشدیم. دههزار اسب و دوازدههزار شتر فراهم شده بود و ما همچنان بر زمین بودیم. اشراف مکه همیاری نکرده بودند و برای شرکت در جهاد بهانه آورده بودند و شایعهپراکنان شهر، دلها را ضعیف میکردند با اخبار ناامیدکننده و راست و دروغ، و ما بیشتر گریسته بودیم بر جاماندنمان از جهاد و ریشه دواندن جریان نفاق.
نُه سال از هجرت مکه به مدینه گذشته بود و حالا آثار پیری بر پیامبر شصتودوساله جلوه میکرد و ما با دیدن موهای سپید بر موی سر و روی محمد زارتر ناله کرده بودیم و گریسته بودیم.
در حیاط مسجد بار دیگر تصویر لرزان و مواج قیس را دیده بودیم که در صف ایستاده بود؛ صف اهداکنندگان کمک به سپاه اسلام. مگر قیس چه ثروتی دارد که به صف ایستاده است؟! آن هم در این خشکسالی و تابستان داغ که دیگر محصولی باقی نمانده است! این سؤال را از یکدیگر پرسیده بودیم به کلام و نگاههای متعجب و بیشتر گریسته بودیم. چرا از میان اسب و شتر، مرکبی برای ما یافت نمیشد که در رکاب پیامبر باشیم، آن هم برابر دشمن خارجی که قصد تجاوز دارد!
ستون به ستون مسجد را میبینیم. پای هر ستون با نمایندگان تیرههای قبایل دیدار میکردیم. از گریستنمان میپرسیدند و ما با بغض میپرسیدیم: «شما اسبی و شتری ندارید به ما امانت دهید؟ حاضریم غنایممان را به شما ببخشیم.
گرم گفتوگو بودیم که صدایی شنیدیم در میانۀ صف اهداکنندگان. سوی چشمانمان کم شده بود از بس گریسته بودیم با دهانهای روزه و بدنهای تفتیده از تابستان کوچههای مدینه، اما صدای عبدالرحمن بن عوف را خوب تشخیص میدادیم.
به سوی جمعیت رفتیم. عبدالرحمن آنجا با کسی خطاب و عتاب میکرد با همان لحن تمسخرآمیز همیشگیاش. در میانۀ جمعیت قیس را دیدم که در برابر سخنان تحقیرآمیز عبدالرحمن بن عوف میلرزید. این بار نه در پس قطرات اشک چشمان کمسوی ما، که واقعاً میلرزید و کیسۀ کوچکی را پنهان میکرد در بغلش.
صدای عبدالرحمن ارهای بود که بر آهن کشیده میشد: «میبینیم تو هم هدیه آوردهای، بگو ببینیم در این دستمال چه داری که اینچنین به سینۀ خود چسباندهای؟ طلا است یا نقره؟ شاید هم هدیهای گرانقیمت است که ما خبر نداریم.»
با چشمان نمناکمان میدیدیم که قیس به دنبال راهی بود تا از شرّ مسخره کردن عبدالرحمن نجات پیدا کند. عبدالرحمن در برابر دیگران خودنمایی میکرد و معرکه گرفته بود. با صدای بلند گفت: «ای قیس، نکند گنجی پیدا کردهای و آن را برای سپاه اسلام آوردهای؟!»
به قیس نزدیک شد و با صدای بلندتر گفت: «اگر نمیخواهی دیگران بشنوند، آهسته در گوشم بگو، این طلا و نقره را از کجا آوردهای؟»
همراهان عبدالرحمن قهقهه زدند.
و ما قیس را دیدیم که چون بچهشتری جامانده از کاروان و سرگردان، باریک شد و از صف بیرون رفت.
ما نیز همدرد بودیم. یکی از ما هفت نفر که بیشتر او را میشناخت، کنارش رفت و گفت: «ناراحت نباش قیس!»
قیس گفت: «دیدی؟ اگر پیامبر هم هدیۀ مرا نپذیرد چه؟»
ما گفتیم: «عبدالرحمن بن عوف همیشه چهرهای دورو دارد. تو نباید ناراحت شوی. او از ناراحتی تو خوشحال میشود.»
قیس با ناراحتی گفت: «میدانی برادر، تا به حال این اندازه تحقیر نشده بودم. هیچ وقت از فقر و نداری خود احساس حقارت و ناراحتی نکرده بودم. ای کاش پول یا سرمایهای داشتم تا در برابر این مرد منافق و دوستانش، کوچک نمیشدم و طعنههای او مثل شمشیر قلبم را سوراخ نمیکرد.»
هقهق و اشکمان را فراموش کرده بودیم با دیدن اشکها و بغض قیس. کوچک شده بود در برابر دیگران. مشتی خرمای خشک در برابر اسب و اسلحه و آذوقۀ فراوان، بیشتر مایۀ مضحکه و خنده بود تا فخر و مباهات!
قیس در خودش مچاله شد و نشست همانجایی که بود و صف راه افتاد و اهداکنندگان یکییکی از کنارش گذشتند.
بغض قیس ترکیده بود و گریه میکرد، ریش و پیراهنش بارانی شده بود. حالا او جای هفت نفر میگریست و مویه میکرد و چیزهایی میگفت که هیچ کس نمیشنید.
ما هفت نفر که داشتیم دلخوش میشدیم که لقب بَکّائین را گرفتهایم و آماده میشدیم به خانههای خود برگردیم، شنیدیم: «وحی! وحی آمد!»
همه ساکت شدند. علی بن ابیطالب به میان مردم رفت و با صدای مردانهاش گفت: «ای مردم، اکنون جبرئیل امین بر محمد نازل شد و چنین فرمود: فرشتههای آسمان منتظر هستند، همۀ آنها مشتاقانه چشم به زمین دوختهاند تا شاهد وامی باشند از جانب یکی از بندههای عزیز خدا، که وام او با ارزشترین وامها پیش خداست.»
همهمه شد.
ـ وام چه کسی مورد قبول خدا قرار گرفته است؟ آن بندۀ خدا چه کسی است؟
ـ چه کسی است که وام او با ارزشترین وامها نزد خداوند است؟
عبدالرحمن بن عوف با غرور و تکبر صدایش را بلند کرد و گفت: «شخصی است که هدیههای گرانقیمت آورده است، مانند طلا و نقره.» سپس به صندوقچههای خود که بر دوش غلامان بود، اشاره کرد. قیس رو به ما گفت: «کاش من هم هدیهای گرانقیمت داشتم!»
و منتظر جواب ما نماند و دوباره در لاک خود فرو رفت.
علی به طرف قیس رفت. از هیبت داماد پیامبر، قیس دستپاچه شد و با خود گفت: «اگر هدیۀ مرا بخواهد و آن را جلوی مردم باز کند، من چه کار کنم؟ همه که نمیدانند من چقدر فقیر هستم.»
علی با مهربانی گفت: «قیس! خوشا به حال تو! پیامبر خدا دربارۀ تو فرمودند: «ای قیس بن عاصم، بدان که هدیۀ تو نزد خداوند باارزشتر از طلاست.»
علی نگاهی غضبآلود به عبدالرحمن کرد و گفت: «ای قیس، سخنی که آن منافق به تو گفت و قلب تو را به درد آورد، موجب عذاب دردآور برای او خواهد شد. ای قیس، فرشتههای آسمان منتظر هدیۀ تو هستند. بدان که خداوند فرموده است تا من از تو دلجویی کنم. تو امروز محبوب درگاه خداوندی.»
این بار همۀ بدن قیس از تعجب و خوشحالی میلرزید. او به سجده افتاد و گریه کرد.
علی بن ابیطالب کیسۀ کوچک را باز کرد و مشتی خرما بیرون آورد و به همه نشان داد؛ سپس رو به عبدالرحمن بن عوف ایستاد و با صدایی بلند، کلام وحی را خواند: «منافقان بر مؤمنانی که داوطلبانه صدقه میدهند، همچنین بر مؤمنان فقیری که جز بهاندازۀ توانشان چیزی ندارند، عیب میگیرند و آنان را مسخره میکنند، خداوند برای آنان عذابی دردناک در نظر میگیرد.»
عبدالرحمن که در دلش مخالف جنگ و فرمان رسول خدا بود، میخواست با دادن هدیه از رفتن به جنگ خودداری کند، اما از خجالت و رسوایی، به لرزه افتاد و باعجله به همراه یارانش مسجد را ترک کرد.
بیاختیار گریهمان گرفت و دوباره گریستیم با شور و زار بیشتر. دلمان شکسته بود، مثل قیس! گریان و نالان، مویه کردیم و کوی به کوی مجلس عزا گرفتیم در کوچههای داغ مدینه به دنبال اسبی، شتری، چهارپایی برای جنگ! عاشق جهاد بودیم و شهادت در راه خدا و در رکاب پیامبر خدا.
اشکریزان بودیم که جا میمانیم از سپاه سیهزار نفری اسلام که امروز و فردا راهی مرز شام میشد تا بشکند هیبت سپاه چهلهزار نفری روم را!
بوی اردیبهشت
طیبه شجاعی
دايي كه داد ميزند: «ياشار!» صداي گريۀ مامان بلند ميشود. نبايد بيشتر از اين معطل كند. نميخواهد ناراحتي او را ببيند. اصلاً از همان بچگي هر كاري ميكرد تا ناراحت نشود. اگر ناراحت ميشد، تمام غصههاي دنيا روي دلش ميريخت. باباش هميشه ميگفت: «اين اخلاقت به خودم رفته. من هم همينطوري بودم.» دايي هم كه ديشب اتمام حجت ميكرد، گفت: «اين آخرين راهحل است. بايد پيش باباجونت بموني.»
مثل يك بچۀ حرفگوشكن و آرام پشت سر دايي از خانه خارج ميشود. حتي رويش را هم برنميگرداند تا براي آخرين بار خانهشان را ببيند. صورت مامانش را از پشت پنجره ميبيند كه دارد شيشه را چنگ مياندازد. دانههاي اشك تند و تند قِـل ميخورند و پايين ميچكند. جاي خوبي را براي سرسرهبازي پيدا كردهاند. لبهايش ميلرزد. دستۀ ساك را محكمتر ميفشرد تا شايد دانههاي اشك، دست از بازي بردارند، اما فايدهاي ندارد. اصلاً به حرفِ او نيستند. مثل آن روزي كه باباجون جنازۀ بابا را ميبُرد، ميشود. خيلي دوست داشت همراه بابا برود، اما دايي اجازه نداد نه او برود، نه مامان.
سوار ماشين ميشود. دايي در را محكم به هم ميكوبد. ميترسد. آن روزي كه دايي تند و تند درها را به هم ميزد هم خيلي ترسيده بود. آن روز بالاخره دايي از مامان قول گرفت كه همراه او ميرود.
دايي آرام مينشيند و ماشين را روشن ميكند. هرچه از شهر بيشتر دور ميشوند، ذهنِ او هم بازتر و آزادتر ميشود، آنهمه فكر و خيال، آنهمه غصه و اندوهي كه در اين چند وقت آزارش ميداد، تكهتكه از چرخ لاستيكها رد ميشود و توي جاده جا ميماند. ذهنش خالي و خاليتر ميشود. از بيخوابي ديشب هنوز سرش درد ميكند. ديشب داشت خواب ميرفت كه مامان در اتاق را باز كرد. چشمهايش بسته ماند. مامان دستهايش را گرفت و بوسيد. صداي قلب مامان را با دستهايش ميشنيد. گونهاش را كه بوسيد، صورتش خيس شد. طاقت نياورد. داشت منفجر ميشد. رو به ديوار چرخيد. موجي از اشك پشت پلكش خيز برداشته بود. صداي آرام بسته شدن در را كه شنيد، ملافه را به دهان گرفت و صورتش اين بار از اشكهاي خودش خيس شد. تا صبح هرچه پلكهايش را به هم چسباند، خواب نرفت. دايي گفته بود: «فردا اول وقت راه ميافتيم كه تا ظهر برسونمت.»
چشمهايش ميسوزد. پلكهايش كمكم سنگين ميشود. از تماشاي خط تكراري جاده آنقدر خسته ميشود كه نميفهمد كي روي هم ميافتند.
مامان كيك تولد بابا را ميگذارد روي ميز و ميگويد: «من به خاطر تو موندم و با خانوادهام نرفتم.» بابا هم جواب ميدهد: «من هم آمدم درس بخونم و برگردم، اما به خاطر تو به روستا برنگشتم.» مامان خواهش ميكند: «با هم بريم...» بابا هم با خواهش ميگويد: «با هم برگرديم...» با صداي ترمز شديدي پشت پنجره ميدوند.
دايي پشت در خانۀ باباجون ترمز ميزند. از خواب ميپرد. باباجون دم در منتظرش ايستاده است. جلو ميآيد. چقدر پير نشان ميدهد. توي آلبوم بابا جوانتر بود. دايي ساكش را دستش ميدهد. باباجون در آغوشش ميكشد: «سلام گلم، سلام عزيزم، سلام پارۀ تنم! خوش اومدي بابا.» بيبي هم سر ميرسد. مرتب تكرار ميكند: «مادرم... مادرم... قدمت رو چشمام...!» بيبي رو ميكند به باباجون و با ذوق ميگويد: «ببينش... ببينش... چقدر شبيه احمده...!» و گوشۀ چارقدش را روي چشمهايش ميكشد. بوي خاك در مشامش ميپيچد. بيبي تمام كوچه را آب و جارو كرده است. دايي دندهعقب ميگيرد و برميگردد. تازه همسايهها را ميبيند كه به تماشا آمدهاند. درختها از پشت ديوارهاي كاهگلي قد كشيدهاند و شاخههاي درخت انگور از روي ديوار سرك ميكشند. كنار بيبي ميايستد. باباجون گوسفندي زمين ميزند. بابا تعريف كرده بود همان يك باري هم كه به روستا آمده بودند، باباجون گوسفندي را زمين زده و گفته بود: «بلاگردان است عروس گلم!» اما حال مامان بد شده بود.
چيزي نميگويد. خون سرخرنگي تا كنار پايش فواره ميزند. حالش بد نميشود. ميخواهد بلاگردانش شود. ديگر از اتفاقهاي بد خسته شده است. صداي بلندي از پشت سرش ميگويد: «ها... ماشالله، از چشم بد دور باشه. پسر احمد آقاست؟» بيبي سر تكان ميدهد. سر برميگرداند. مرد، قدِّ بلندي دارد و يك بيل، همقدّ خودش را به دنبال ميكشد. باباجون گوسفند را با آخرين تقلاهايش به او ميسپرد. با هم وارد خانه ميشوند. چشمش به بوتههاي گلي ميافتد كه پاي ديوار قد كشيده و بالا رفتهاند. از همان گلي هستند كه بابا آورد و توي اتاقِ او گذاشت: «اين دفعه پيشِ تو باشه، شايد به خاطر تو زنده بمونه. من خيلي دوستش دارم.» مامان به حرفهاي بابا ميخندد.
باباجون ميگويد: «يك باغ پر از اين گلا داريم. بذار ارديبهشت بياد، آنوقت بشين تماشا كن چه گلايي ميدن، چه عطري دارن!»
باباجون درِ اتاق مهمان را باز ميكند. عكس بابا توي قاب، جوان ميخندد. تمام موهاي بابا سياه است. باباجون ميگويد: «خستگيت كه
در رفت با هم ميريم ديدن بابات. چشم به راهته.» دلش براي ديدن بابا پر ميكشد. جواب ميدهد: «خسته نيستم.» و منتظر، به باباجون چشم ميدوزد. باباجون هم كه انگار ميخواست همين را بشنود، دست روي زانويش ميگذارد و بلند ميشود. بيبي با يك سيني پر از غذا و خوراكي وارد ميشود. با تعجب نگاهشان ميكند. باباجون ميگويد: «اول ميريم سر مزار.»
تا قبرستان راه زيادي نيست. باباجون كنار سنگ سفيدی ميايستد. روي سنگ را ميخواند: «جوان ناكام: احمد گلمحمدي.» دايي به مامان غر ميزند: «اينهمه پسر، صاف رفتي زن همين دهاتي شدي؟ آقاي گلمحمدي!» زانو ميزند. بيبي با يك ظرف نان خرمايي از راه ميرسد. كنار او مينشيند و طوري با محبت سنگ را نوازش ميكند كه انگار سر بابا روي زانويش خوابيده است. كنار بيبي مينشيند. باباجون روي قبر را ميشويد و ميگويد: «بيا پسرم! چشمت روشن... ببين محمدت را برايت آوردم. ببين چه مردي شده. مثل خودته بابا. خيلي آقاست...» و صدايش ميلرزد و آه ميكشد. چشمهايش مظلومانه به اشك مينشيند. بابا گفته بود: «ميخواستم اسمت را محمد بگذارم، اما مامانت ياشار را خيلي دوست داشت.» بيبي گريه ميکند. چارقدش را روي صورتش ميگيرد و ناله ميزند: «واي احمدم... واي جوونم... واي مادرم...» طاقت نميآورد نالههاي بيبي را بشنود. دستهاي بيبي را ميگيرد. بابا هميشه ميگفت: «عاشق دستهاي بيبي است.» دستهايش پر از چروك است. در آغوش بيبي فرو ميرود. بوي بابا را ميدهد.
صبح زود با بوي نان تازه از خواب بيدار ميشود. بيبي پاي تنور دارد نان ميچسباند. باباجون ميگويد: «چند سال بود صبح زود نان نميپختي پيرزن؟» بيبي ميخندد: «حالا بچهام اومده، جوون شدم! قربونش برم عين احمدم مهربونه.» صورتش را ميشويد. بيبي تكهاي نان تازه را به طرفش دراز ميكند: «بيا مادرم، بابات عاشق نان تازه بود.» مامان داد ميزند: «آبروي آدم را ميبري. مثل نخوردهها همان دم نانوايي يك تكه نان را داغ داغ، به دندان ميكشي. زشته. ميگن حتماً خيلي گرسنه ماندهاي.»
باباجون ميپرسد: «چه خبره؟ چرا اينقدر زياد نان ميپزي؟» بيبي جواب ميدهد: «بوي نان تازه بلند شده. براي همسايهها هم ميبرم.» دايي دوباره در را به هم ميكوبد: «عجب آدماي پررويي پيدا ميشن. در زده ميگه نان نداريد؟ خب برو سر كوچه بخر!»
باباجون بيلش را برميدارد. او هم راه ميافتد. به باغ پر از گلهاي بابا ميرسند. باباجون اطراف باغ را نشانش ميدهد و ميگويد: «حالا ديگه صاحب اين باغ تويي. خب حالا بايد چه كار كنيم آقا؟ اول يك حال و احوالي با گلاي باغت داشته باش، بعد بيا كمك من.» و خودش مشغول باز كردن راه آب ميشود. آب، مثل خرگوشی بازيگوش تا پاي بوتهها ميدود و زير بوتهها قايم ميشود. بوتهها پر از خارند و برگهايشان
سبزِ سبز. يك شاخۀ خوب براي بابا انتخاب ميكند. ميخواهد درختچين را بردارد كه باباجون ميگويد: «الان كه وقت حرس نيست بابا! زمستان كه به خواب رفتند، ميآييم مرتبشان ميكنيم. اينطوري درد نميكشند.» مامان يك كارگر ميآورد و درختها را نشانش ميدهد: «همهشونو دربيار. ديگه نميتونم هر روز حياط رو جارو كنم.» بابا وقتي باغچۀ خالي را ميبيند، خيلي درد ميكشد. باباجون يك بيل دستش ميدهد: «بيا بابا! پاي اين بوتهها را گود كن تا خوب آب بخورند.» كار سختي نيست. يك بوتۀ كوچك كنار يك بوتۀ بزرگ دارد قد ميكشد. كنارش مينشيند. باباجون روي سرش سايه مياندازد. سرش را بالا ميگيرد: «ميشه اينو ببرم پيش بابام بكارم؟» باباجون ميخندد. فكري ميكند: «اگه با ريشه و خاكش جابهجاش كنيم شايد بگيره. من چند بار بردم، اما اونجا نگرفت. ضرري نداره. اين بار با دست تو امتحان ميكنيم. ايشالا دستاي تو هم مثل دستاي بابات سبز باشه. اين گلا را ببين! بيشترشونو بابات كاشته.»
گل را با ريشههايش درست بالاي سر بابا توي خاك ميگذارند. باباجون هم كمك ميکند. بيبي خيلي خوشحال است كه گل دارد شاخه ميزند و رشد ميكند. مرتب ميگويد: «احمدم خوشحال است.»
رفت و آمدها به خانۀ باباجون زياد شده است. باباجون و بيبي دارند تدارك جشنی بزرگ را ميبينند. انگار عروسي داشته باشند. جوانها تمام حياط و كوچه را ريسه ميكشند. بيبي و زنها مشغول پاك كردن حبوبات هستند و باباجون چند تا گوسفند درشت را نشان كرده است. انتهاي حياط را هيزم و ديگهاي بزرگ پر كرده است. باباجون برايش لباس نو ميخرد و ميخواهد: «روز ميلاد بپوش. اومد داره.» بيبي يك لحظه هم روي زمين نمينشيند. مثل جوانها تر و فرز ميرود و ميآيد. شبِ ميلاد، ديگها را روي آتش بار ميگذارد. حياط مثل روز روشن و شلوغ ميشود. بعضي پاي ديگ شمع روشن ميكنند، بعضي ديگ را هم ميزنند و زير لب دعا ميخوانند، بعضي هم به ديوار تكيه دادهاند و اشك ميريزند. باباجون صدايش ميزند و شمعی دستش ميدهد: «بيا پسرم... بيا تو هم نيت كن. اين پيامبر، پيامبر رحمت و مهربانيست. هرچي ازش بخواي نااميدت نميكنه.» شمع را روشن ميكند. بابا ميخندد و شمع را ميگذارد پاي قابلمهاي كه دارد روي گاز ميجوشد. مامان داد ميزند: «اين هم كاره كه تو ياد بچه ميدي؟ مراقب باش نسوزه...» دلش براي مامان خيلي تنگ ميشود. نميداند الان آن سر دنيا دارد چه كار ميكند؟ آيا ميداند كه امشب شب ميلاد است؟ دود ميرود توي چشمش و اشك ميزند. شمع را پاي ديگ ميگذارد. باباجون آهي ميكشد و ميگويد: «يك همچين شبي خدا بابات را به ما بخشيد.» تعجب ميكند. بابا هيچوقت اين را نگفته بود. هميشه جشن تولدش را هفده ارديبهشت ميگرفتند. يادش آمد بابا چند بار قصۀ پيرزن و پيرمردي را تعريف كرده بود كه بچهدار نميشدند. تا اينكه يك روز پيرزن يك گل محمدي را بو ميكشد و خدا را به صاحب اين عطر و بو قسم ميدهد تا به اين مادر تنها، پسري بدهد. و بعد خدا به آنها يك پسر ميدهد.
بيبي شيشۀ گلاب را جلو ميآورد و چند قطره كف دستِ او ميريزد. آنها را بو ميكشد. صداي باباجون توي گوشش ميپيچد: «اين پيامبر، پيامبر رحمت و مهربانيست. هرچي ازش بخواي نااميدت نميكنه.» رو به آسمان پرستاره ميكند. چشمهايش را ميبندد و برعكسِ پيرزن توي قصه، خدا را به صاحب اين عطر و بو قسم ميدهد تا براي اين پسر تنها، مادري بدهد.
سپيده سر ميزند كه سر ديگها را باز ميكنند. شمعها پاي ديگها پهن شده و هيزمها از سوختن دست برداشتهاند. هنوز اذان ظهر را نگفتهاند كه تمام ديگها خالي ميشود. آخرين ظرف هم كه پر ميشود و همراه صاحبش از خانه بيرون ميرود، زني از قاب در، وارد خانه ميشود. آشپز داد ميزند: «شرمنده خواهرم، تمام شد. ايشالا سال آينده.» ظرفي توي دستهاي زن نيست. به جايش يك ساك بزرگ دارد. همه به زن نگاه ميكنند. باباجون نزديكتر است. زودتر ميشناسد. با خوشحالي صدا ميزند: «محمد، بيا بابا!» دقت ميكند. باورش نميشود. جلوتر ميرود: «داييت خونه رو فروخت و رفت.» صدا، صداي خودش است. ميدود. بوي ارديبهشت ميپيچد.
درس امروز
شکوفه آروین
ایستاده بود جلوی آینه. دستهایش را به دو طرف باز کرده بود، سرش را کمی داده بود عقب و زیرچشمی خودش را برانداز میکرد. هی زور میزد که جلوی خندهاش را بگیرد، نمیشد. چشمهایش را بست، متنی را که از حفظ کرده بود، توی ذهنش مجسم کرد و از خط پنجم شروع کرد به خواندن:
ــ افسوس که کلمات من به بالا پرواز میکند، ولی افکار من همچنان در پایین باقی میماند...
ــ چی شد وحید؟ چرا نمیآیی؟
ــ دارم تمرین میکنم.
ــ بس است دیگر هرچه از دیشب تا حالا مسخرهبازی درآوردهای. بیا دیرت شد. الان زنگ مدرسهتان میخورد.
وحید همانطور که چشمبسته جلوی آینه ایستاده بود، گفت: «گفتم که! امروز آقای مجیدی میآید مدرسهمان که برای فیلم "محمد" بازیگر انتخاب کند. باید تمرین کنم.»
مادر آمد توی اتاق.
ــ چه کار میکنی؟ چشمهایت را چرا بستهای؟ بیا برو کتاب و دفترت را جمع کن و لباست را بپوش. بس است هرچه تمرین کردی. هیچکس یکشبه بازیگر نشده که تو بشوی.
ــ آقای مصلحی میگوید همه چیز با تمرین درست میشود.
ــ بعله! با تمرین طولانی. نه اینکه یکشبه. بیا برو دیرت میشود. اینقدر مرا حرص نده.
وحید دلخور شد. با دلخوری رفت سر سفرۀ صبحانه نشست. بیحوصله لقمهای نان و پنیر گذاشت توی دهانش و لیوان چای را سر کشید. مادر خواست دلداریاش بدهد، گفت: «اگر خدا بخواهد انتخاب میشوی، اگر هم نخواهد، حتماً به صلاح نبوده.»
وحید با همان قیافۀ گرفته بلند شد، کیفش را برداشت، زیر لب خداحافظی کرد و رفت.
***
بچهها سر کلاس معرکه گرفته بودند. ابراهیمی رفته بود روی نیمکت ایستاده بود و ادای بازیگرهای هندی را در میآورد: «تو پدر من رو کشتی... خودم میکشمت.»
ــ چه خبر است اینجا؟ تو آن بالا چه کار میکنی؟ بیا پایین بیادب.
آقای مصلحی دبیر دینی بود.
ــ بنشینید! تا معلم یک دقیقه دیر میکند، کلاس را میگذارید روی سرتان.
وحید دل توی دلش نبود. تا آقای مصلحی نشست پشت میزش، دستش را برد بالا.
ــ چه شده اخوان؟
ــ آقا اجازه! آقای مجیدی امروز نمیآید؟
ــ نمیدانم. فعلاً کتابهایتان را باز کنید. کجا بودیم؟
اسدی از میز اول گفت: «آقا اجازه! درس ششم.»
آقای مصلحی زیرچشمی نگاهی به فهرست اسامی انداخت و گفت: «گلچین! تو بخوان.»
گلچین هنوز صفحه را پیدا نکرده بود. کتاب بغلدستیاش را کشید جلو و شروع کرد به خواندن: «پیامبر رحمت؛ رنجاندن رسول خدا برای آن مرد نادان کاری عادی شده بود و به آن افتخار هم میکرد. هر روز سر راه پیامبر مینشست و...»
کلاس هنوز کمی همهمه بود. آقای مصلحی زد روی میز.
ــ تق، تق، تق.
وحید از جا پرید.
ــ آقا اجازه! آمدند.
بعد بیمقدمه بلند شد و رفت درِ کلاس را باز کرد. کسی پشت در نبود.
ــ چه کار میکنی اخوان؟ مسخرهبازی درآوردهای؟
ــ آقا اجازه! خیال کردیم آقای مجیدی در زدند.
صدای خندۀ بچهها کلاس را برداشت. آقای مصلحی کمکم داشت عصبانی میشد. گفت: «تو که اینقدر حواست پیش آنهاست، برو بیرون منتظرشان بمان.»
ــ ببخشید آقا!
ــ برو بشین! دفعۀ آخرت باشد کلاس رو به هم میریزی.
وحید شرمنده و خجالتزده برگشت و نشست پشت میزش. ابراهیمی از پشت سرش آهسته گفت: «نترس بابا! نقش گیج عقبافتاده را حتماً میدهند به تو.»
خودش و بغلدستیاش خندیدند. وحید به روی خودش نیاورد. گلچین دوباره شروع کرد به خواندن: «گاهی دشنام میداد، گاهی مسخره میکرد و گاهی هم با عدهای نادان به آن حضرت سنگ میزد. گاهی هم روی بام خانهاش میرفت تا بر سر پیامبر خاکروبه بریزد...
تق تق. این دیگر صدای در بود.
آقای مصلحی گفت: «بفرمایید.»
ناظم درِ کلاس را باز کرد، با آقای مصلحی سلام و علیک کرد و به آقای مجیدی و دستیارش تعارف کرد وارد کلاس شوند. همین که آقای مجیدی پایش را گذاشت توی کلاس، غوغا شد. آقای مصلحی به بچهها چشمغره رفت که ساکت باشند. بعد جلو رفت، با آقای مجیدی دست داد و روبوسی کرد. وحید با خودش فکر کرد خوب است او هم مثل آدمبزرگها برود با آقای مجیدی سلام و علیک کند. اما تا بیاید به خودش بجنبد، آقای مجیدی شروع کرد به صحبت: «خب بچهها! فکر میکنم همه میدانید که من برای چه اینجا هستم! بین شما کسی هست که تجربۀ بازیگری داشته باشد؟»
ــ آقا اجازه! ما میتوانیم صدای شِرِک را دربیاوریم.
ــ آقا اجازه! ما توی مهمانیها همه را میخندانیم.
ــ آقا اجازه! ما وقتی بچه بودیم، توی تبلیغ بستنی بازی کردهایم.
همه با هم حرف میزدند. کلاس به هم ریخته بود و صداها شنیده نمیشد. آقای مصلحی زد روی میز و گفت: «این چه وضعی است؟ یکییکی دستتان را بالا ببرید و صحبت کنید.»
ابراهیمی دستش را برد بالا.
ــ آقا اجازه! ما خیلی بازیمان خوب است. همه به ما میگویند عجب فیلمی هستی تو! میخواهید برایتان بازی کنیم؟
آقای مجیدی خندید و به وحید اشاره کرد که حرفش را بزند.
ــ آقا اجازه! ما تئاتر بازی میکنیم.
ــ چقدر خوب! میتوانی یکی از نقشهایت را الان بازی کنی؟
وحید چشمهایش را بست و سعی کرد متنی را که حفظ کرده بود، اجرا کند. اما هرقدر فکر کرد، یادش نیامد. فقط گفت: «افسوس... اف... سوس... اف...»
ابراهیمی گفت: «آقا اجازه! در نقش درختِ چشمبسته بازی میکرده. بیشتر از این دیالوگ نداشته!»
صدای خندۀ بچهها پیچید توی کلاس. وحید احساس کرد گوشهایش دارد کَر میشود. صورتش داغ شده بود و قلبش تندتند میزد. دستهایش را مشت کرده بود و دلش میخواست بکوبد توی دهان ابراهیمی. آقای مصلحی دوباره کوبید روی میز که یعنی ساکت.
ــ عیبی ندارد! هر وقت آماده بودی، برایمان اجرا کن.
آقای مجیدی این را گفت و رفت سراغ نفر بعدی. چند نفر دیگر از بچهها خودشان را معرفی کردند و از تجربههایشان گفتند. آقای مجیدی یک چیزهایی توی دفترش یادداشت کرد و کمی با دستیارش پچپچ کرد. بعد هم از همه تشکر کرد و از کلاس بیرون رفت. همهمۀ بچهها باز شروع شد. آقای مصلحی با صدای نسبتاً بلندی گفت: «خیلی خوب. کافی است دیگر. برگردیم سر درسمان. درس امروز خیلی مهم است.»
وحید هنوز همانطور چشمبسته نشسته بود و توی حال خودش بود. میترسید اگر چشمهایش را باز کند، گریهاش بگیرد. آقای مصلحی ادامه داد: «وقتی حضرت محمد به پیامبری مبعوث شد و مردم را به دین اسلام دعوت کرد، خیلیها او را مسخره کردند تا جایی که خداوند برای رسول خدا آیهای نازل کرد که از آزار و اذیت کفار ناراحت نباشد و بداند که مردم همیشه پیامبران را مسخره میکردهاند.»
کلاس هنوز حالت عادی نداشت. ردیف کنار پنجره مدام سرک میکشیدند تا از رفتن آقای مجیدی مطمئن شوند. بقیۀ بچهها هم همچنان توی عالم بازیگری بودند. آقای مصلحی صدایش را بلندتر کرد: «خداوند میفرماید: مَا يَأْتِيهِمْ مِنْ رَسُولٍ إِلَّا كَانُوا بِهِ يَسْتَهْزِئُونَ؛ یعنی هیچ رسولی به نزدشان نیامد جز اینکه او را مسخره کردند. پس این عادت آنها بود و به همین دلیل پیامبر هم نسبت به رفتار آنها بیاعتنا بود... حواستان اینجا باشد. اخوان! با تو هستم. خوابی؟»
وحید چشمهایش را باز کرد. جا خورده بود. گفت: «بله آقا... یعنی نخیر آقا!»
و باز هم خندۀ بچهها که انگار تمامی نداشت.
ــ اگر خواب نبودی، بگو من چه گفتم؟
ــ آقا اجازه! آخر چطور میشود آدم نسبت به مسخره و طعنۀ دیگران بیاعتنا باشد؟
ــ خیلی ساده است. وقتی آدم به خداوند ایمان داشته باشد و به درستی کارش مطمئن باشد، مخالفت و تمسخر دیگران اذیتش نمیکند. رسول خدا هم آنقدر به راه و آرمان و هدفش ایمان داشت که بیاعتنا به آزار و اذیت دیگران، همچنان به دعوتش ادامه میداد...
صحبتهای آقای مصلحی هنوز تمام نشده بود که زنگ مدرسه به صدا درآمد و بچهها به امید اینکه یک بار دیگر آقای مجیدی را ببینند، بیمعطلی از کلاس بیرون زدند. وحید اما همچنان نشسته بود. آقای مصلحی همانطور که وسایلش را جمع میکرد، گفت: «اگر از تمسخر و طعنۀ دیگران بترسی و دستپاچه بشوی، هیچ وقت به هدفت نمیرسی.»
این را گفت و از کلاس بیرون رفت و وحید را با آرزوها و رؤیاهایش تنها گذاشت؛ آرزوی اینکه آقای مجیدی بار دیگر به مدرسه بیاید تا این دفعه بدون ترس از آبروریزی و تمسخر دیگران، نقشاش را خوب اجرا کند.
عطر عبا
زینب احمدیان
خورشید، بیرمق و خسته بر صحن مسجدالحرام دامن گسترانیده بود و به تماشای خیل مردانی نشسته بود که گوشهکنار مسجد، دور هم جمع شده بودند و آرام پچپچ میکردند. دیوارهای فروریختۀ مسجد و خشت و لای خشکیده بر زمین، خاطرۀ سیل خانهبرانداز چند روز قبل را زنده نگه داشته بود. اسود بن نوفل دستش را سایبان چشمهایش کرد و دوباره به ابوامیه خیره شد که رؤسای قبایل را کنار کعبۀ نیمساخته جمع کرده بود و با طمأنینه برایشان صحبت میکرد.
دستی به محاسن بلندش کشید و نفسش را با آه بلندی بیرون داد. از عاقبت کار میترسید. برق شمشیرهای بیرونمانده از غلاف مردان قبایل، خنجری شده بود و داشت به قلبش نیشتر میزد. اگر از ابوامیه هم کاری برنمیآمد، جنگ حتمی بود. خبر داشت که برخی قبایل حتی با خون خود پیمان بسته بودند که نگذارند افتخار نصب حجرالاسود به قبیلۀ دیگری واگذار شود. شک نداشت که حادثهای خونین در شرف وقوع بود.
ـ کاش میدانستم ابن مغیرۀ مخزومی چه دارد میگوید اینهمه وقت!
اسود نگاهش را از جلسۀ رؤسای قبایل گرفت و به ابووهب مخزومیخیره شد که داشت کنارش مینشست و زیر لب مینالید: «جان به سر شدیم دیگر.»
ـ هرچه هست، خیر است.
ـ خیر؟ اگر از من بپرسی که میگویم دیگر خیری بر ما نیست. نفرین و عذاب خدایان بر ما نازل شده است. ندیدی چگونه سیل همۀ زندگیمان را نابود کرد؟ خانهها و دامها و نخلستانهایمان در نیمی از روز، زیر گل و لای مدفون شدند. کاش فقط همان بود. دیوارهای کعبه نیز اینگونه فرو ریخت و خدایان زیر باد و باران افتادند و هرشب یکی از جواهرات و سنگهای قیمتیشان به سرقت میرود. این هم از حال و احوال مردان شهر. شمشیرهای عریانشان را گرفتهاند زیر گلوی یکدیگر و برای همدیگر شاخ و شانه میکشند. تو خیری میبینی اسود؟ نه. ما نفرین شدهایم.
ابووهب هیکل فربه خودش را روی زمین رها کرد و به دیوار تکیه داد. اسود مضطرب و نگران دوباره به ابوامیه خیره شد و زیر لب زمزمه کرد: «حتماً ابوامیه خواهد توانست آتش این آشوب را خاموش کند.»
ــ چشم من که آب نمیخورد. نصب حجرالاسود کمافتخاری نیست که قبایل راضی شوند نصیب دیگری شود. پنج روز است که تعمیر کعبه به تعویق افتاده و هیچ کس حاضر نیست کوتاه بیاید تا یک نفر حجرالاسود را سر جایش قرار دهد و این دیوارها بالاخره مرمت شود. ابوامیه چه میتواند بکند با این مردان لجوج و متعصب؟
اسود عرق پیشانیاش را با دستارش گرفت و گفت: «اما او پیر قریش است. همۀ قبایل نظرش را محترم میشمرند.» ابووهب شانه بالا انداخت و ساکت شد. همهمهای که در صحن ساکت مسجد افتاد، نگاه اسود را به جمع رؤسا کشاند. ابوامیه برخاسته بود و پیشاپیش آنان به سوی کعبه میرفت.
ــ گویا خبری شده. برخیز اسود. برخیز تا برویم.
اسود با کمک ابووهب برخاست و آرامآرام به سمت کعبه رفت. مردان قبایل در مقابل ابوامیه که روی تلی از سنگهای مهیاشده برای تعمیر کعبه ایستاده بود، تجمع کرده و به دهان او خیره شده بودند که داشت همه را به سکوت دعوت میکرد.
ــ ای مردان قبایل قریش! من، حذیفه بن مغیره مخزومی، با رؤسای قبایلتان به شور نشستم تا برای نصب این سنگ آسمانی چارهای کنیم. آنچه من گفتم و آنها پذیرفتند، این بود که یک نفر بیطرف را حکم کنیم و او رأی دهد که افتخار نصب حجرالاسود زیبندۀ کدامین قبیله است. رؤسای قبایلتان پذیرفتند که اولین نفری که از باب الصّفا به مسجدالحرام داخل شود، همان حَکَمی است که به حُکم او گردن خواهیم نهاد. آیا شما نیز با این رأی موافقید؟
برقی از خوشحالی، چشمان اسود را روشن کرد و در دل به ابوامیه آفرین گفت. اما زمزمه که چون صدای بال زنبوران اوج گرفت و سرها که به پچپچه در هم فرو رفت، قلبش به تپش افتاد. با نگرانی به جمعیت خیره شد که چند گروه شده بودند و شور میکردند. لحظات، کند و سنگین میگذشت و نفس کشیدن را سخت میکرد. کمکم اما زمزمهها جای خود را به صداهای یکدستی داد که از گوشه و کنار جمع به تأیید بلند میشد. لبخند اسود پررنگ شد. جلو رفت و زیر بازوی ابوامیه را گرفت که داشت بهزحمت از روی سنگها پایین میآمد.
ــ خدا خیرت بدهد که قریش را از جنگی قریبالوقوع نجات دادی.
ابوامیه ابروهای سفید و پرپشتش را در هم کشید و گویی که بخواهد از رازی مگو پرده بردارد، آرام در گوش اسود زمزمه کرد: «ابن نوفل! آنچه من کردم، فقط پایین کشیدن تب این مردم بود؛ اما زین پس چه خواهد شد...؟ هراسناکم اسود.»
***
نگاه همه در یک نقطه تلاقی پیدا کرده بود: باب الصّفا؛ دری که قرار بود گره کور خصومت قبایل را بگشاید. چهرهها عرقکرده و پژمرده زیر سایبان دستها پنهان شده بود و چشمها فرصتی یافته بود تا نگاههای خشمناک خود را غلاف کند. نفسها را هرم گرما به حبس کشیده بود و قامت حوصلهها هر لحظه کوتاه و کوتاهتر میشد.
اسود برای لحظهای چشم از باب الصفا گرفت و به ابوامیه خیره شد: «چه فکر میکنی ابن مغیره؟ چه کسی از این در وارد خواهد شد؟» ابوامیه به دیوار مسجد پشت داده و پیشانی را به دستۀ عصایش تکیه زده بود.
ــ نمیدانم. فقط خدا کند آنچه میگوید آتش زیر خاکسترِ دل این مردم را شعلهور نکند...
صدایی که از میان جمعیت بلند شد، حرف ابوامیه را نیمهکاره گذاشت: «یک نفر دارد میآید! آنجاست. یک نفر دارد از باب الصفا وارد میشود».
جان تازهای به جسم خسته و کلافۀ مردان قبایل افتاد. همهمهای درگرفت. گردنها کشیده و قامتها روی پنجۀ پا بلند شد. سایۀ کسی روی درگاه باب الصفا افتاد و بعد قدمهایی استوار و پرطنین بر صحن مسجد فرود آمد.
ــ محمد است! محمد است! محمد امین از در وارد شده!
جمعیت، مشتاقانه و بیتاب به سمت کسی که در درگاه ایستاده بود، دوید. اسود دست یکی از جوانهایی را که از کنارش میگذشت، کشید و با صدایی که در میان هیاهو گم میشد، داد زد: «بهراستی او محمد است؟» جوان که به وجد آمده بود، در حالیکه میخواست خودش را زودتر به جمعیت برساند، گفت: «آری! آری! خودش است.» اسود بیاختیار خندید. با خودش فکر کرد: «بهراستی چه کسی بهتر از محمد؟! جوان درستکار و امین قریش که حتی ریشسفیدان نیز احترامش میکنند.»
اسود به باب الصفا و جوان رشیدی که کنارش ایستاده بود، خیره شد. ابوامیه از جمعیت جدا شد، جلو رفت و کنار محمد ایستاد. دستهای مردانهاش را در میان دستهای لرزانش گرفت و گفت: «آه پسر عبدالله! خدای را شکر که تو را برای نجات قریش فرستاد.» چهرۀ آرام محمد به تبسمی شکفت: «ابوامیه چه خبر شده است؟!»
ـ محمد! پسرم! از حال و روز این روزهای کعبه که باخبری. سیل چند روز پیش دیوارهای این خانۀ مقدس را در هم کوبید و ما چارهای جز مرمتش نداشتیم. دیوارها تا نیمه بالا آمده بود که نصب حجرالاسود، کار را به تعویق انداخت. هر قبیله میخواهد این افتخار نصیب کسی از افراد خودش شود و همین، آتش اختلاف را به جان قریش انداخته. امروز در اینجا تجمع کردیم و عهد کردیم اولین نفری را که از این در وارد شود، حَکَم قرار دهیم و به رأیش گردن بنهیم. حال، این تو و این مردم. چیزی بگو و این غائله را ختم کن.
نگاه نافذ محمد بر چهرههای کدرشده از زنگارِ کینه وزیدن گرفت. گوشها به امید شنیدن نام قبیلۀ خود، تیز شد. ابوامیه، نگران و مردد به چهرۀ آرام «امین قریش» خیره مانده بود. محمد نگاهش را از جمع گرفت و به برق حجرالاسود دوخت. چهرهاش دریای ساکت و ساکنی بود که هیچ از اعماق درونش خبر نمیداد. تکانی خورد و بعد قامت کشیدهاش به سوی کعبه موج برداشت. جمعیت شکافت و برایش راه باز کرد.
اسود چشم به چشم محمد بسته بود و با خود میاندیشید: «محمد کدام قبیله را برخواهد گزید؟ بنیاسد؟ بنیعدی؟ بنیمخذوم؟ بنیسهم؟ نام هر قبیلهای را که ببرد، قبایل دیگر چه خواهند کرد؟ نکند جانش به خطر بیفتد؟ نکند جنگ دربگیرد؟»
محمد روبهروی کعبه ایستاد. چشمها حتی به قدر پلکزدنی از دهان محمد غافل نمیشد. هر قبیله نام خود را بر زبان محمد میدید و این افتخار را برای خود میخواست. محمد تکانی خورد و عبایش را از دوش برداشت. خم شد و عبا را روی زمین پهن کرد. ابوامیه با تعجب پرسید: «این چه کاریست ابن عبدالله؟»
محمد به سمت حجرالاسود چرخید. سنگ را در آغوش کشید و آرام در میان عبا گذاشت. سپس رو به جمعیتِ متحیر کرد و لب گشود: «از هر قبیله یک نفر جلو بیاید.» جمع مبهوت و بیحرکت مانده بود. محمد در میان جمعیت چشم گرداند و با انگشت چند نفر را خطاب کرد. نمایندگان قبایل که پیش آمدند، محمد به عبای روی زمین اشاره کرد: «هرکدام گوشهای از عبا را بگیرید و بلند کنید.» مردان، مطیع و بدون حرف، عبای زیر حجرالاسود را بلند کردند. محمد به سمت کعبه قدم برداشت و کنار جایگاه حجرالاسود ایستاد. خم شد و سنگ آسمانی را از میان عبا برداشت و روی دیوار قرار داد. آن گاه به چهرههایی که کمکم داشت از هم میشکفت، خیره شد و بلند گفت: «اینک افتخار نصب حجرالاسود برای همۀ قریش است!»
صدای هلهله، سکوت مسجدالحرام را شکست. ابوامیه لبخندزنان دست بر شانۀ محمد گذاشت: «مرحبا محمد! بهراستی که قریش را حیاتی دوباره دادی!» خنکای تبسم محمد شعلههای کینه را خاموش کرده بود. گره بغضآلود ابروها باز شده و چین و چروک تعصب از پیشانیها افتاده بود.
اسود مات و مبهوت به مردانی خیره شده بود که یکدیگر را در آغوش گرفته بودند و برادرانه میخندیدند. آنچه میدید، اعجاز جوانی بود که آتش تفرقه را به گلستان وحدت مبدل کرده بود. به کعبه خیره شد. حجرالاسود را دید که بر عرش کعبه نشسته و هنوز از عطر آغوش محمد سرمست بود. به حال سنگ غبطه میخورد. زانو زد و نفس بلندی کشید. سینهاش از عطر عبا لبریز شد. شک نداشت که بوی بهشت میآمد...
پدر در یثرب
علیاکبر والایی
و آنان را که صبح و شام خدا را میخوانند و قصدشان فقط خداست، از خود مران، که نه چیزي از حساب آنها بر تو و نه چیزي از حساب تو بر آنهاست، پس اگر آن خداپرستان را از خود برانی، از ستمکاران خواهی بود. (انعام، آیۀ 52)
آفتاب از پس ابرهاي تیرۀ دشت سر برآورده بود که به راه افتاد. نگاهش به دوردستها بود. دشت، هموار و بیانتها مینمود. مرد چوبدستیاش را بر زمین خشک و تركخورده میکوفت و بهآهستگی قدم برمیداشت.
اکنون بهروشنی میدانست که در گامهاي پیش رو، هرم داغ آفتاب در انتظارش است و بهزودي اشعۀ سوزان خورشید، توان حرکت را از او سلب خواهد کرد. بلندقامت و درشتاندام بود. هنوز نیروي جوانی را در پاهایش حس میکرد. اما خودخواسته گامهایش را کوتاه برمیداشت. قدري عقبتر، دخترك برادرش در پی او بهکندي حرکت میکرد. نحیفتر و کوچکتر از آنی بود که وادارش کند سریعتر گام بردارد. از هنگامی که پدر و مادر دخترك به دست حرامیان قریش کشته شده بودند، سرپرستیاش را بر عهده گرفته بود. سالها بود که عمویش بود و حالا در قامت پدر هم بود.
دخترك به غیر او کسی را نداشت. خود او نیز هیچگاه فرزندي نداشت و همیشۀ عمر تنها بود. اما با کشته شدن برادر و همسر برادرش، زندگیاش تغییر کرده بود. دیگر تنها نبود. یک سالی میشد که دخترك یتیم شده بود و او سرپرستیاش را بر عهده گرفته بود. شگفت آنکه ماحصل آن واقعۀ تلخ، پایان رنج تنهایی او بود. خوب که فکر میکرد، میدید در این یک سالی که گذشت، چنان با دخترك انس گرفته است که گویی رشتۀ جانش را به او گره زدهاند. دخترك را همچون دختر نداشتۀ خود دوست میداشت. هر روز و هر شب، به تماشایش مینشست و هر بار وجودش از دیدار دخترك لبریز از آرامش میشد. اما چیزي این آرامش زودهنگام را از او دزدیده بود. دخترك اندوهگین بود و آرام و قرار نداشت. با چشمان آبی محزونش، مدام در خانه راه میرفت و به هر سوي دیوارهاي خانه چنگ میانداخت. خانه، در نبود پدر و مادر براي دخترك به قفسی تبدیل شده بود. مرد در مدت یک سالی که گذشته بود، ندیده بود دخترك بخندد. گویی ترس و وحشت تماشاي قتل پدر و مادرش، اثر هر گونه شادي را در وجودش خشکانده بود.
مرد شنیده بود که قافلهاي از مکه در راه است و در واپسین ساعات روز از کنار نهر عبور خواهد کرد. اکنون هیچ چیز در نظرش مهمتر از انجام مأموریتش نبود. سر بالا آورد و به آسمان نگریست. آفتاب راه گشوده بود که عمود بر فرق سرش بایستد. مجالی به هیچ اندیشهاي نبود. لحظهاي ترس به جانش افتاد که مبادا قافله زودتر از راه برسد و او از ادامۀ این سفر ناکام بماند. با این فکر، دست دخترك را چنگ زد و گامهایش را تندتر کرد تا بهموقع خود را به نهر برسانند.
آفتاب عمود در حال تابش بود که نفسزنان به نهر رسیدند. عرق از سر و روی مرد جاري بود و دخترك از شدت خستگی، همچو گلی پژمرده وا رفته بود. اما آنچه پیش رو بود، نویدبخش آسایش و نجات از هرم گرماي دشت بود. تک درخت تنومند کنار نهر، سر بر آسمان افراشته بود و شاخ و برگش را اینجا و آنجا، همچون سایۀ مهر مادري بر سر نهر گسترده بود.
مرد دست دخترك را کشید و هر دو با حالی خسته، به لب نهر رسیدند. روي زانو نشستند و به سر و صورت خود آب زدند. آن گاه دستها را پیاله کردند و پیاپی از آب نهر نوشیدند. آتش درونشان خاموش شد و تشنگیشان فرو خوابید. خیلی زود، خنکاي نسیم بر سر و صورتشان نشست و هرم داغ و سوزان آفتاب از تنشان پر کشید. هر دو دمی نشستند و به پرندگانی که پیرامون نهر به پرواز در میآمدند، چشم دوختند. حالا تا آمدن کاروان میتوانستند خستگی در کنند و با آسودگی خاطر زیر سایۀ درخت تنومند نهر به انتظار قافله بنشینند.
مرد فرصتی یافته بود و نگاهی به دخترك انداخت. دخترك گویی دوباره از نو شکفته شده بود، اما همچنان اندوه گذشته بر چهرهاش سایه انداخته بود. مرد با تماشاي چشمان روشن آبی دخترك یاد برادرش افتاد.
سر بالا آورد و آه کشید. سینهاش از این آه گداخت. فکر کرد هیچگاه نمیتواند جاي پدر را برايش پر کند. در این یک سال هرچه در توانش بود، به دخترك مهر ورزیده بود. اما دخترك همچون سالهاي گذشته، او را به همان نام عمو صدا میزد، بیآنکه لبخندي بر چهرهاش نمایان شود. مرد در این مدت، هیچ واکنش متفاوتی در وجود دخترك ندیده بود. چشمان روشن آبیاش همیشه در اندوه بود.
مرد نگاه از چشمان دخترك برداشت و در این حال، نگاهش گره خورد به صلیب نقرهاي که به گردن برادرزادهاش آویخته بود. صلیب در اثر نوري که از لابهلاي شاخ و برگ درختان به خود میگرفت، همچو الماس صیقلخورده میدرخشید.
نظارۀ صلیب، افکار مرد را به دورترها، به آتن برد؛ به کلیساي مقدس و اسقف اعظم که همۀ عمر مدیون خوبیهایش بود. به اسقف اعظم اندیشید و گفتههایش را به یاد آورد و نامهاي را که قاصد از سوي او برایش آورده بود. نامه را چندین و چند مرتبه خوانده بود و حالا گویی جملات نامه در ذهنش حک شده بود. کلام هشدارآمیز اسقف اعظم، مانند صداي ناقوس کلیسا، در مغز استخوان سرش پژواك داشت:
دوست من، کشیش نارهن!
سلام خداوند بر تو باد و عیسی مسیح نگهبانت باشد. اخبار بسیاري از شخصی به نام محمد به ما رسیده است که خود را فرستادۀ خداوند میانگارد. اما بسیاري وي را جادوگري زبردست میدانند که با اشعار و ابیاتی که در دست دارد، مردمان را مجذوب سحر کلام خود میکند. تو در آن سرزمین، تنها کسی هستی که مورد اطمینان کلیساي جامع مقدسی. از تو میخواهیم در نخستین فرصت ممکن، به شهري که این مرد حاکم بر آن است، بروي و با او ملاقات کنی و از طریق قاصدي که به سوي تو گسیل میداریم، ما را از حقیقت موضوع آگاه سازي.
هامو آرمن، اسقف اعظم کلیساي جامع مقدس آتن
ــ عموجان ما براي چه به یثرب میرویم؟
این پرسش دخترك، مرد را از اعماق افکار خود بیرون کشید. مرد نگاهی به دخترك انداخت و گفت: «میرویم تا فرستادهاي را که گفته میشود بهتازگی ظهور کرده از نزدیک ببینیم.»
دخترك با سادگی پرسید: «فرستاده یعنی چی؟!»
مرد گفت: «یعنی پیامبري که از طرف خداوند به سوي مردم فرستاده میشود.»
دخترك پرسید: «یعنی عیسی مسیح؟»
مرد لحظهاي سکوت کرد. سپس چشم به دخترك دوخت. با دست بر سینۀ دخترك صلیب کشید و زیر لب دعا خواند. آن گاه مردد سر تکان داد و گفت: «بله.»
دخترك گفت: «یعنی خدا مسیح را دوباره براي مردم فرستاده؟»
مرد با این سخن دخترك خاموش ماند. نگاهش را به دخترك دوخت و گفت: «مطمئن نیستم. وقتی این فرستاده را از نزدیک دیدم، نظرم را به تو خواهم گفت.»
و لبخند زد. اما هیچ اثري از انعکاس لبخندش در چهرۀ دخترك ندید.
مرد دوباره غرق افکارش شد و به قاصدي اندیشید که در آن شب بارانی، حامل پیام مهم اسقف کلیساي جامع شهر آتن براي او بود.
نزدیک غروب آفتاب بود که از دور صداي قافله به گوش رسید. مرد و دخترك هر دو از خوشحالی برخاستند و گوش به صدا خواباندند و نگاهشان را به سوي صدا دوختند. قافله همچون خط باریکی در دل دشت به سويشان میخزید و هر دم نزدیک و نزدیکتر میشد. قافله هرچه نزدیکتر میشد، صداي زنگولۀ شتران پرصداتر به گوش میرسید.
مدتی بعد، کاروان خسته به کنار برکه رسید و شتران بر زمین زانو زدند. مرد و دخترك هر دو به نشانۀ احترام، دست به سینه گذاشتند و رو به کاروان ایستادند. قافلهسالار پیش آمد؛ نگاهی به آن دو انداخت و از مقابلشان گذشت. سپس در حالی که با اشارۀ دست اهالی کاروان را به سمت برکه فرا میخواند، اسب خود را هی کرد و به سوي مرد و دخترك بازگشت.
مرد به نشانۀ احترام، دو دست خود را بر سینه گذاشت و چشم به قافلهسالار دوخت. قافلهسالار از اسب خود پایین آمد. نگاهی به مرد و دخترك انداخت و گفت: «به نظر میآید شما اهل این دیار نیستید. از کجا میآیید؟» مرد گفت: «درست میفرمایید. ما از دیار مغربزمین آمدهایم. اما سالهاست که در یک آبادي دورتر از اینجا، میان مکه و یثرب ساکن شدهایم.»
ــ اکنون اینجا چه میکنید؟ نمیهراسید به دام حرامیان قریش بیفتید و در دم جانتان را بستانند؟
مرد لحظهاي ساکت ماند. مراقب بود ناخواسته پرده از راز خود برندارد و هدفش را از رفتن به یثرب آشکار نکند. نگاه دوستانهاي به قافلهسالار کرد و گفت: «شنیدهام یثرب به واسطۀ مردي که ادعاي پیامبري میکند، شهري امن و آرام شده. براي همین است که قصد عزیمت به آن شهر را کردهام.»
قافلهسالار سر تکان داد و گفت: «درست شنیدهاي. به برکت حضور رسولاﷲ یثرب شهري امن شده و بهزودي با وعدهاي که ایشان فرمودهاند، مکه نیز شهري امن براي همه خواهد شد.»
سپس افسار اسبش را به تنۀ درخت آویخت و خود به سوي نهر رفت.
شب کاروان در کنار نهر به استراحت پرداخت. مرد و دخترك در تمام ساعات شب و سپس سحرگاه شاهد نماز و نیایش کاروانیان بودند؛ نماز و نیایشی که اول بار شاهد آن بودند. قافلهسالار به او شرح داد که این شکل از نیایش خداي یکتا به فرمان فرستادۀ خدا براي ایمان آورندگانش تعیین شده است. مراسم عبادتی که به درگاه خداوند، در پنج نوبت از شبانهروز بر پا میشود.
سحرگاه، شتران قافله از آب نهر سیراب شده بودند که قافلهسالار فرمان حرکت داد. قافله با کندي، اما پر سر و صدا به راه افتاد.
آفتاب به میانۀ آسمان رسیده بود که قافلهسالار اسبش را به سوي مرد هی کرد و کنار ایستاد. بهدقت نگاهش کرد و گفت: «اي مرد به گمانم تو نصرانی هستی، براي چه میخواهی در شهري که همۀ مردمانش پیرو رسول خدا هستند، بروي؟!»
مرد نگاهی به قافلهسالار انداخت و گفت: «همان طور که روز پیش گفتی، یثرب به واسطۀ حضور فرستادهاي از سوي خداوند، شهر امنی شده است. اگر بخواهم زندگی کنم، ترجیح میدهم کنار فرستادۀ خداوند باشم تا در کمین قریشیان و حرامیان ایشان.»
و نفس راحتی کشید و ادامه داد: «یثرب که رسیدم، قصد ملاقات با فرستادۀ خداوند را دارم. اما میترسم با پرسشهاي غریبی که از او خواهم کرد، ایشان بر من خشم گیرد.»
قافلهسالار لبخندي زد و گفت: «رسول خدا کسی نیست که بر هیچ مخلوقی خشم بگیرد. پیامبر ما همانی است که در جنگ بدر، در حالی که دندانهایش به دست دشمن شکسته شده و صورتش جراحت برداشته بود، در پاسخ تمام خصومتها، در میانۀ میدان نبرد، ناگهان دست به سوي آسمان برد و دشمن خود را دعا کرد و از خداوند خواست آنان را هدایت کند.»
مرد با شنیدن این سخنان قافلهسالار به فکر فرو رفت. اندیشید اگر این مرد مکه را فتح کرده بود و حاکم بر سرزمین حجاز میشد، آرامش و امنیت در این سرزمین برقرار میشد. در آن صورت هیچ خطري پیروان مسیح را تهدید نمیکرد و هماکنون برادر و همسر او زنده میبودند.
قافلهسالار به دخترك اشاره کرد و گفت: «این کودك، دخترت است؟» مرد ساکت ماند. قافلهسالار ادامه داد: «پس مادرش را چرا همراه نیاوردهاي؟» مرد آهی کشید و گفت: «من عموي این دختر هستم. پدر و مادر برادرزادهام، در سالی که گذشت، در شبی ظلمانی به دست حرامیان قریش کشته شدند.»
قافلهسالار با تأسف سر تکان داد و گفت: «چگونه این اتفاق افتاد؟»
مرد گفت: «شبی مردان آبادي خبر آوردند که به خانۀ برادرم بروم. حرامیان کافر برادرم و همسرش را پس از آزار و اذیت، در خانۀ خودشان به قتل رسانده و سپس آن دو را به صلیب کشیده بودند.»
بعد با دست اشاره به دخترك کرد و ادامه داد: «این دختر به فرمان پدر، در تنور خانه پنهان شده بود و در تمام مدت وقوع آن جنایت شوم، در دخمۀ تنهایی خودش بیصدا میگریست.»
قافلهسالار خشمگین گفت: «لعنت خدا بر آن حرامیان کافر که بویی از آدمیت نبردهاند و در حمایت حاکمان قریش، دست به چنین جنایاتی میزنند.»
و سپس آهی کشید؛ نگاهش را به مرد دوخت و گفت: «اي مرد، اگر در یثرب، پیامبر را ملاقات کردي، هیچ گاه این واقعه را براي ایشان بازگو نکن. زیرا که رسول خدا با شنیدن این اتفاق بهشدت اندوهگین میشوند و غصه خواهند خورد.»
و آن گاه اسب خود را هی کرد و براي سرکشی به سوي عقب قافله راند.
مرد و دخترك، سه شب و سه روز بود که همراه قافله در حرکت بودند.
اکنون قافله به چمنزاري رسیده بود که در دل دشت خشک، چون نگینی سبز و خرم به نظر میرسید. مرد و دخترك از تماشاي چمنزار و گلهاي سرخ و فوج بنفشههاي بوستان به هیجان آمده بودند. قافلهسالار میان چمنزار، در آخرین نوبت اتراق، فرمان توقف کاروان را داد.
مرد هنوز با حیرت غرق تماشاي چمنزار بود. قافلهسالار نگاه متعجب مرد را که دید، اشاره به بوستان و انبوه گلهاي رنگینش کرد و گفت: «اینجا را میبینید؟... این یکی از معجزات پیامبر خداست. از آخرین باري که رسول خدا با اصحاب خود در این محل نماز جماعت گزارد، فقط یک سال میگذرد. از همان هنگام، این دشت پر از گلهاي سرخ و رنگین شده است.
قافله که از حرکت ایستاد، دخترك همچون تیري از کمان رهیده، به سوي بوستان دوید. به بنفشهزار که رسید، خود را به میان فوج گلها رها کرد. جست و خیز کرد. دوید و دوید. ایستاد و چند گل سرخ و چند بنفشۀ سپید چید و ریخت روي دامنش. مرد در آن حال، نگاهش را رها کرده بود و در پهناي صورت دخترك اثري از خنده و شادي را میکاوید. اما این پرسش بیپاسخ آزارش میداد. اینهمه هیجان، پس چرا دخترك برادرش نمیخندد؟
عاقبت قافله به شهر رسید. مسافران هر یک، بار و بندیل خود را به دست گرفته و به سویی از کوي و برزن یثرب روان شدند. مرد و دخترك از قافلهسالار خداحافظی کردند و به راه افتادند. هر دو خیلی زود در خیابان اصلی شهر، در میان غوغاي فریادهاي فروشندگان و دورهگردها قرار گرفتند. از هر سویی صداي فریاد فروشندگان و همهمۀ خریداران رو به آسمان بود.
مرد دست دخترك را چنگ زد تا در میان شلوغی جمعیت گم نشود. دخترك هنوز گلهایی را که از دشت برچیده بود، به دامن داشت. گلها را مانند اشیایی شکننده به دامن گرفته بود و دست دیگر را که آزاد بود، حایل بر آن قرار داده بود.
مرد سراسیمه بود. تازه به خاطر آورد که چه اشتباهی کرده است. زیرلب خود را ملامت میکرد که چرا از قافلهسالار نشانۀ مقر امارت پیامبر را نپرسیده بود. در این حال، دست دخترك را در دست داشت و در بازار مدینه در حرکت بود. نمیدانست به کدام سو برود. ناگهان در میان راه ایستاد. از یکی از عابران پرسید: «اي مرد، به من بگو مقر و امارات حکومت محمد کجاست. میخواهم به دیدارش بروم.»
مرد عابر از شنیدن این سخن بر جاي خود مبهوت ماند. لحظاتی ایستاد و با حیرت به مرد نگریست. سپس خندید و متعجب گفت: «مقر و امارات حکومت پیامبر؟!... برادر، آخر تو از کدام سرزمین میآیی که تا این حد نسبت به احوال ما بیخبر و ناآشنایی؟!»
مرد با شرمندگی گفت: «آیا من پرسش نابجایی کردم؟ یعنی در این شهر، به ما مسافران غریب، اجازۀ ورود به امارت پیامبرتان و ملاقات با ایشان را نمیدهند؟»
مرد عابر خندۀ دوبارهاي کرد و گفت: «نخیر، شما باید این را بدانی که پیامبر ما نه امارتی دارد و نه هیچ قصري. رسولاﷲ میهمانانش را یا به خانۀ خود میبرد و یا در مسجد با آنها ملاقات میکند.»
مرد با شنیدن این سخنان، لحظات طولانی خاموش ماند و به فکر فرو رفت.
عابر او را که به این حال دید، رهایش کرد و پی کار خود رفت. مرد مدتی ایستاد و به سیل عابران نگریست. از آنچه شنیده بود، هنوز در حیرت بود.
دست به بازوي رهگذر دیگري انداخت و پرسید: «به من بگویید، آیا بهراستی پیامبر شما در این شهر، هیچ امارتی از خود ندارد؟»
رهگذر دقیق نگاهش کرد و گفت: «نخیر، ندارد.»
مرد فریاد زد: «پس چگونه میشود که اینچنین آوازهاش بلند است و بر شما حکومت میکند؟!»
رهگذر این پرسش او را با پرسش دیگر پاسخ داد: «پیامبر ما همواره بانگ بر سر همین کاخنشینان میزند؛ پس چگونه میشود که رفتار و زندگی خود خلاف این حقیقت باشد؟»
مرد ناباور از این شنیدهها، سرانجام تاب نیاورد و گفت: «اکنون من باید پیامبر شما را در کجا ملاقات کنم؟»
مرد رهگذر گفت: «باید به مسجد بروي. به گمانم اکنون رسول خدا مانند روزهاي گذشته در مسجد باشد. در میان اصحاب صُفه در محل سایبانهاي محوطۀ مسجد.»
مدتی بعد، مرد با نشانیاي که گرفته بود، به دیوارههاي محوطۀ بیرونی مسجد رسید. جمع بسیاري از مردان و زنان تهیدست، داخل سایبانهاي دیوارۀ مسجد نشسته بودند؛ با لباسهاي مندرس، چهرههایی محزون و رنجور. عدهاي در کنارههاي دیوارۀ سایبان دراز کشیده و در خواب بودند. عدهای هم بیدار و مشغول نیایش بودند. در سایبانهاي دیگر، عدهاي کپههایی از رشتههاي دراز حصیر را پیش رو گذاشته و زنبیل میبافتند. عدهاي دیگر دوك نخریسی به دست گرفته و در حال بافتن لباس بودند. مرد با تماشاي این صحنهها گیج و متحیر مانده بود. افکارش به هم ریخته بود. در شگفت بود که آخر چگونه ممکن است پیامبري با آن عظمت در میان این جمع بیخانمان حضور داشته باشد.
مرد در این لحظات، تمرکزي بر افکارش نداشت. توان هر گونه تحلیلی را از دست داده بود. اکنون جرئتی یافته بود و در درونش امنیت و آسایشی غریب حس میکرد. در این حال، سراسیمه دست عرب رهگذری را چسبید و با سادگی پرسید: «به من بگو، محمد کجاست؟»
مرد رهگذر لحظاتی نگاهش کرد و گفت: «رسولاﷲ را میخواهی ببینی؟» و لبخندي زد و ادامه داد: «معلوم است مسافري و از گرد راه رسیدهاي.»
آن گاه با دست، اشاره به سوي یکی از سایبانها کرد و گفت: «آن مرد رسولاﷲ است؛ همانی که عدهاي از اصحاب صُفه بر گردش حلقه زدهاند. هم او که آن کودك یتیم را بر زانویش نشانده است و خرما به دهانش میگذارد.»
مرد با شنیدن این سخن سر برگرداند و متعجب به همان سو نگریست. در این حال، دست دخترك هنوز در میان دستش بود. جمع کثیري از مردان و زنان بیخانمان به گرد پیامبر حلقه زده بودند و پیامبر پیوسته در حال نوازش کودکان آنان بود.
مرد لحظاتی طولانی به تماشاي پیامبر خدا ایستاد. پاهایش سست شده بود. دلش میخواست همان جا بر زمین بنشیند. اما قادر نبود نگاه از چهرۀ مهربان پیامبر خدا بردارد. ناگهان چیزي از اعماق درونش جوشید. اشک در چشمانش حلقه زد و با صدایی لرزان گفت: «به خداوند سوگند، مسیح نیز این گونه بود.»
دخترك این سخن را که شنید، ناگهان دست عمویش را رها کرد و با گلهایی که در بغل داشت، به سمت محلی که پیامبر نشسته بود، دوید.
مرد دستش میان هوا خالی ماند. دخترك راه خود را از میان جمع مردان و زنان گشود و به سوي پیامبر دوید. بهسرعت خود را به پیامبر نزدیک کرد.
پیامبر با دیدن دخترك، دستهایش را بالا آورد و به سویش آغوش گشود. دخترك میان جمع، پر کشید و خود را در آغوش پیامبر انداخت. پیامبر بر سر دخترك بوسه زد و او را به روي زانوي دیگرش نشاند و سپس با دست خود دانهاي خرما بر دهان او گذاشت. دخترك با تکدانۀ خرماي داخل دهانش خندید.
مرد با نظارۀ این صحنه، ناگاه اشک در چشمانش حلقه زد. نفس آسودهاي کشید و تکیه بر دیوار زد. خستگی امانش را بریده بود. پاي دیوار مسجد، بر زمین نشست. دوات و پر قو را بهآرامی از خورجینش بیرون آورد و لحظاتی بعد، به خط خوش نگاشت: «پاسخ جناب اسقف اعظم، در یک جمله چنین است: مسیح بار دیگر در این سرزمین ظهور کرده است.»
و سر بالا آورد و به دخترك نگریست که همچنان بر زانوان پیامبر نشسته بود و خود را با آسودگی خاطر در آغوش فرستادۀ خدا رها کرده بود.
مرد لحظات طولانی به برادرزادهاش خیره ماند. بعد از مدتها، این نخستین بار بود که دخترك را این حد شاد و زنده میدید. دخترك گلهایی را که در بغل داشت، به دامان پیامبر ریخته بود و حالا دست به صلیب نقرۀ دور گردنش داشت و آن را نشان پیامبر میداد. پیامبر با لبخندي بر لب، دگر بار دست نوازش بر سر دخترك کشید. دخترك سر بالا آورد و با چشمان روشن آبیاش به پیامبر نگریست و با پهناي صورت خندید.
از دفتر خاطرات یک عنکبوت بیچاره
شیما شهیدزاده
روز اول
اَه...! از صبح اول وقت اين مگس بيخاصيت آمده است و دارد وزوز ميكند. بله! عنكبوت كه بيعرضه شود، مگسها هم از او سواري ميگيرند. بايد دست به كار شوم و نصايح مادر خدابيامرزم را به كار ببندم. اُف دارد كه عنكبوت با همۀ تارهايش اسيرِ وزوز مگس شود. بايد بروم و دست به كار شوم.
روز دوم
بهبه! چه تار قشنگي! عجب رنگينكمان دستبافي! نور به قبرت بتابد مادر كه هنرت را با همۀ ظرافتش تمام و كمال به من آموختي. اِ... اِ... ي...! خفاش عجول! به ديوارِ صاف بخوري ايشالّا! اين چه طرز پروازكردن است؟ تارم را خراب كردي. دوباره بايد درستش كنم.
روز سوم
باز هم بهبه! ميبينم كه مهمان آمده. دوتا كفتر عاشق ميروند و ميآيند و بقبقو ميكنند و لانه ميسازند. مادر خدابيامرزم هميشه ميگفت: «كفتر اومد نيومد داره.» من كه نميفهمم يعني چي. ولي خوشحالم كه لااقل بعد از سالها دو تا مهمان باكلاس، به اين غار آمدهاند. اين غار كه هميشه خانۀ خفاش و عنكبوت و درندگان و شكارهاي گريزان بوده است. آفرين! بسازيد. لانۀ زيبايي ميشود. البته به پاي فرش دستباف من نميرسد. باز شما يك جفت هستيد، ميتوانيد بسازيد. منِ بيچاره يك نفرم! حالا چرا اينقدر عجله داريد؟ كمی هم به خودتان استراحت بدهيد.
روز چهارم
چه خبر است؟... خورشيد چرا عجله ميكند؟... هنوز سيرخواب نشدهايم كه. چشمهايم بهسختي باز ميشود. هوا تاريك است، اما خورشيد آمده دم غار ايستاده. چشمهايم كمكم كه به نور عادت ميكند، درست ميبينم؟ اين كه آدميزاد است. جلّ الخالق! اين غار به عمرش موجود درنده و آهوي رميده و پرندۀ از قفسپريده ديده بود، اما... خورشيدِ ايستاده، كه بر در غار طلوع كند؟!... نه... هرگز...: آن هم خورشيدي كه به انتهاي غار برود و دوباره در انتهاي غار طلوع كند... هرگز...! بايد خوب تماشا كنم ببينم چه خبر شده است. بايد همۀ اينها را به خاطر بسپارم تا بعدها براي بچههايم مو به مو تعريف كنم. عجب ماجرايي دارد اتفاق ميافتد! اضطراب دارم، بايد در اين جور مواقع كار كنم تا آرام بگيرم. بهتر است بروم سراغ فرشِ نازنينم!
روز چهارم ـ چند ساعت بعد
ماشاالله به اين كبوترهاي بيخيال! عينِِ خيالشان نيست كه كسي به غار آمده است. راحت و گرم و نرم توي لانهشان نشستهاند و پرحرفي هم ميكنند: «بق بقو... بق بقو...» چه خبره؟! من هم كه از فشار استرس، فرشِ دوازدهمتري بافتهام. ديگر حتي خودم هم نميتوانم وارد غار شوم، چه برسد به اين مگسهاي بدبخت!
روز چهارم ـ چند ساعت بعدتر
تازه فهميدم چرا اين كفترها از سر جايشان تكان نميخورند. خودم دو تا تخمِ سفيدِ درخشان را توي لانهشان ديدم. عجب زرنگند! واي... زود از راه ميرسند، دو دقيقهاي لانهشان را ميسازند، حالا هم كه نمك دارند! منتظرند تا عيالوار شوند. كاري هم به هيچي ندارند كه دور و برشان چه خبر است. راحت نشستهاند و دارند براي هم قصه تعريف ميكنند. ولي انگار نه... دارد خبرهايي ميشود. چه سر و صداهاي عجيبي ميآيد. صداي فروريختن سنگريزه از كوه است. حتماً باز هم مهمان داريم.
ادامۀ روز چهارم
عجب مهمانهاي بيادبي! مثل طلبكارها آمدند دم در ايستادند و غار را ورانداز كردند. انگار آمدهاند مِلك پدرشان را بخرند. تازه، نزديك بود يكيشان بيايد داخل غار و تمام تار و پود فرش دوازدهمتريِ زيبايم را در هم بپيچد. حالا من هيچي، اين دو تا كبوتر بدبخت چه گناهي كردهاند كه آمدهاند همين جلوي در تخم گذاشتهاند. شانس آورديم يكيشان سريع گفت: «محمّد؛ اينجا نيست. اگر محمّد اينجا بود، اين تار و اين كبوترها كه اينجا نميماندند!» و رفتند. عجب باهوشهايي بودند!
رفتند، اما صدايي توي سرم ميپيچد. تكرار ميشود و ميچرخد: «محمّد... محمّد... محمّد...» اين نام را كجا شنيدهام؟
روز پنجم
خاك بر سر من كه عنكبوتی احمق هستم. مادرم راست ميگفت. هميشه از همه چيز عقب ميمانم. خورشيدي چون «محمّد» به غار ما آمد و رفت، اما من مثل آدمهاي خواب نفهميدم چه شد و كجا رفت؟ اين كفترها از من باشعورترند. حتی جوجههايشان هم از من بالغترند. «محمّد» كه ميرفت، سر از تخم درآوردند و به آخرين فرستادۀ خدا در زمين سلام گفتند، اما من چه؟ فقط بلدم تار و پود به هم ببافم. مادرم يك چيزی می دانست كه بارها و بارها قصۀ رانده شدن آدم از بهشت و سرگردان شدنش در كوهها را برايم گفته بود. صد بار برايم گفت كه آدم، خدا را به پنج نام مقدس قسم داد تا بخشيده شد. اما منِ فراموشكار يادم رفت كه اولين نام، نام بهشتی «محمّد» بود. مادرم صد بار گفت كه تكرار كن: «يا حميدُ بحقِّ محمّد.» گفت كه اين نام هر گرهای را می گشايد اما منِ فراموشكار ...
روزهاي بعد
محمّد مانند خورشيدی درخشان از غار رفت و همه جا تاريك شد. با رفتنش قلبِ كوچكِ من هم همراه او رفت. اي كاش زودتر او را ميشناختم تا از خاك راهش براي چشمانِ كمسويم سرمه ميكشيدم. وقتي كه می رفت، برگشت و نگاهم كرد. با نگاهش از من تشكر كرد. طوري رفت كه حتی يك تار هم از پودش جدا نشد. اين روزها من باز هم می بافم. بايد ببافم. دوباره اضطراب به سراغم آمده است. شايد برگردد. شايد دوباره در اين غار خورشيدي طلوع كند. شايد آن صبح برسد كه چشمهايم را زودتر از هر روز ديگر بگشايم و ببينم خورشيدي بر دم غار ايستاده است. منتظرم. بايد حواسم جمع باشد. ايندفعه نبايد در خواب بمانم.
قهر تعطیل!
امیرحسن ابراهیمیخبیر
حضرت پيامبر اسلام میفرمایند: هر دو مسلمانى كه با هم قهر كنند و سه روز به قهر خود ادامه دهند و آشتى نكنند، هر دو از اســلام بيرون میروند و ميان آنان هيچ پيوند دينى نیست و هركدام از آنها پيش از ديگرى با برادرش حرف بزند، روز حسابرسى (قیامت) زودتر به بهشت میرود.
در مدرسه دانش، دو دوست بودند به نامهای حامد و حمید. آن دو شاگرد زرنگ کلاس سوم دبستان بودند. ولی از دو روز پیش، سر نمرۀ فارسی، با هم قهر کردند. متأسفانه هیچ کدام حاضر نبود جلو برود و آشتی کند. روز سوم، آقای کلهر مدیر مهربان مدرسه سر صف گفت: «یک خبر خوب برای بچههای کلاس سوم دارم. ظهر امروز برای نماز جماعت میرویم مسجد محله.» بچههای کلاس سوم هورا کشیدند و بقیۀ کلاسها شروع کردند به اعتراض و شلوغ کردن!
آقای کلهر گفت: «نگران نباشید. همۀ کلاسها را به نوبت میبریم. صبر داشته باشید.»
بالاخره ظهر شد و کلاسسومیها بعد از وضو گرفتن همراه آقای کلهر به راه افتادند که بروند مسجد. حمید با چند تا از بچهها جلو میرفتند و حامد هم با یکی دو نفر کنار آقای کلهر بودند. آقای مدیر به حامد گفت: «پس داداش دوقلویت کجاست؟ چرا با هم نیستید؟» حامد خجالت کشید بگوید با هم قهرند. آقای مدیر فهمید که اتفاقی افتاده، ولی چیزی نگفت.
توی مسجد بچهها نماز اولشان را خواندند و منتظر شدند تا آقای روحانی برایشان حرف بزند. آقای کلهر رفتند کنار آقای روحانی و چیزی به او گفتند. او هم لبخندی زد و جواب آقای مدیر را داد. بچهها نفهمیدند که ماجرا چیست و بالاخره سخنرانی آقای روحانی شروع شد. اول در مورد نماز و اهمیت آن حرف زدند و بعد در مورد رفتارهای مؤمنان صحبت کردند. آقای پیشنماز کمکم در مورد قهر کردن و نادرستی آن صحبت کردند. و در آخر هم گفتند که حضرت پیامبر فرمودهاند اگر مؤمن سه روز با کسی قهر کند، نمازش درست نیست.
وقتی این جمله را گفتند بچهها به حامد و حمید نگاه کردند. آنها سرشان را بلند نمیکردند و خجالت میکشیدند.
نماز عصر را که خواندند، بچهها آمادۀ رفتن شدند، ولی حامد و حمید همان طور نشسته بودند. دلشان میخواست کسی بیاید و آنها را آشتی بدهد. آقای مدیر رفت سراغ حامد و دست او را گرفت و برد پیش حمید. حمید فوراً از جایش بلند شد و آمد طرف حامد. هر دو با هم دستهایشان را به طرف هم دراز کردند و همدیگر را بغل کردند.
آقای مدیر با شوخی گفت: «شانس آوردید هنوز سه روز از قهرتان نگذشته بود، وگرنه نماز امروزتان هدر میشد. دیگه قهر تعطیل...»
همۀ بچهها از این حرف خندیدند و حمید و حامد با خوشحالی از مسجد برگشتند.
اسود بن نوفل از قبیله بنیاسد و از جمله کسانی بود که بعد از بعثت پیامبر به او ایمان آورد. اگرچه در ماجرای نصب حجرالاسود، نامی از او به میان نیامده، با در نظر گرفتن این نکته که او از اولین نفرات ایمانآورده به پیامبر(ص) و از مهاجران حبشی بوده (انساب الاشراف، ج 1، ص 202) میتوان او را جزو کسانی دانست که در ماجرای بازسازی مکه، حضور داشته است. از آنجایی که وی از معدود افراد قبایل قریش بوده که بعد از بعثت با پیامبر اکرم(ص) به مخالفت برنخاست، به نظر نویسنده، شخصیت مناسبی برای روایت این داستان به نظر آمد.
ابوامیه، حذیفه بن مغیره، از بزرگان و شخصیتهای بانفوذ طایفۀ بنیمخزوم بود. از زندگی او جز نقشی که در ماجرای نصب حجرالاسود ایفا کرد، اطلاعات زیادی در دست نیست. ظاهراً او قبل از بعثت پیامبر اسلام(ص) از دنیا رفته است. مروج الذهب، ج 2، ص 279.
ابووهب مخزومی از اشراف قریش و از جمله کسانی است که در ساخت کعبه و نصب حجرالاسود حضور داشته است. نسب قریش، ج۱۰، ص۳۴۴.
ماجرای نصب حجرالاسود از سوی پیامبر(ص) در منابع مختلفی ذکر شده است؛ از جمله سیره ابن هشام، ج 1، ص 304 تا 310.
نظر شما
-
51
-
تعداد بازدید : ۳۳۲۸تاریخ انتشار : 01 آذر 1396
کتاب خاتم، مجموعه داستان (کتاب سحر)
فهرست:
سخن ناشر
به ما نگاه کن
موریانه و پیامبر
یاس
یک مشت خرمای خشک
بوی ارديبهشت
درس امروز
عطر عبا
پدر در یثرب
از دفتر خاطرات يك عنكبوت بيچاره
قهر تعطیل!
سخن ناشـــر
ما با حقیقتی بینیاز از توضیح مواجهیم وآن اینکه دنیا وجود مبارک پیامبر گرامی اسلام را اگر به عنوان فرستاده الهی نمیشناخت، به گواه آثار مکتوب، بزرگترین روشنفکران و متفکرین جهان او را به عنوان دردانه عالم خلقت و انسان کامل تکریم و تمجید میکردند؛ سرودهای چون «نغمه محمد» اثر گوته شاعر آلمانی که در آن قطعه زیبا پیامبر اسلام به رودی تشبیه میشوند که در مسیر خود همه چشمهها و رودها را با خود همراه میسازد تا چون اقیانوسی بزرگ به سوی خداوند رهسپار گردند، یا نظر جرج برنارد شاو، نویسندة ایرلندی که پیامبر اکرم را یک شخصیت بیهمتا و پایهگذار یک تمدن و منجی بشریت میداند، یا گفتههای لامارتین مورخ مشهور فرانسوی که میگوید: «اگر بزرگی هدف، کم بودن ابزار و رسیدن به نتایج شگفتانگیز، سه محور سنجش هوش بشری باشد، چه کسی ادعای مقایسه بزرگمردان تاریخ کنونی را با «محمد» دارد؟»، بخش کوچکی از تعظیم بزرگان علم و ادب و سیاست نسبت به پیامبر بزرگوار اسلام است.
پیامبر رئوف و مهربانی که از میان مردم و برای مردم است؛ رنج آنها را برنمیتابد و سعادت دنیا و آخرت آنها برایش مهم است: «لَقَدْ جاءَکُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِکُمْ عَزِیزٌ عَلَیْهِ ما عَنِتُّمْ حَرِیصٌ عَلَیْکُمْ بِالْمُؤْمِنِینَ رَؤُفٌ رَحِیمٌ» (توبه: 128). خدای مهربان او را به خلعت خُلق عظیم آراسته «وَإِنَّكَ لَعَلَى خُلُقٍ عَظِيمٍ» (قلم: 4) و به عنوان الگویی شایسته به همة آنها که حقیقت هستی را باور دارند معرفی نموده است؛ «لَقَدْ كَانَ لَكُمْ فِي رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ لِمَنْ كَانَ يَرْجُو اللَّهَ وَالْيَوْمَ الْآخِرَ وَذَكَرَ اللَّهَ كَثِيرًا» (احزاب: 21). و این همه از خدایی است که از موضع رحمت عالمگیرش به همین پیامبر رئوف میفرماید: به مردم بگو اگر مرا دوست دارید از حقیقت پیروی کنید تا من نیز شما را دوست داشته باشم و از خطاهایتان درگذرم: «قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ وَيَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ» (آل عمران: 31)
امروز که انقلاب اسلامی آمده تا تیرگی آیینه قلبها را با زلال قرآن بزداید و صاحبان این قلبها بتوانند انوار حق را دریافت کرده تا آن را در رفتار خود جلوهگر سازند، و شکوه برتری جامعه اسلامی را به جهانیان بنمایانند؛ «وَلَا تَهِنُوا وَلَا تَحْزَنُوا وَأَنْتُمُ الْأَعْلَوْنَ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ» (آل عمران: 139) بیش از هر زمان دیگری به شناخت ابعاد مختلف وجودی و ساحتهای مختلف ارتباطی این اسوه حسنه نیاز داریم؛ از ارتباط پیامبر با خود تا با خدایش و از ارتباط با جامعه و تاریخ تا ارتباط با طبیعت. خوشبختانه منابع گرانسنگی از قرآن و متون روایی گرفته تا کتابهای تاریخی به بازگویی این رفتارها و ارتباطات پرداختهاند. اما نیاز جامعه کنونی ترجمه این رفتارها و ارتباطات به زبان و نسل امروز است و این مسئولیت به عهده صاحبان قلم است تا نخست خود با این سیره و آموزهها آشنا شوند و خو بگیرند و سپس با ادبیات امروز آن را برای نسل نو بازگویند. همین ضرورت بنیاد ارشاد و رفاه امام صادق (علیهالسلام) را برآن داشت تا با همکاری دفتر نشر فرهنگ اسلامی، مؤسسه شهر کتاب و مجمع ناشران انقلاب اسلامی جشنوارهای سالانه با نام «جشنواره خاتم» تأسیس نماید. هدف این جشنواره تشویق نخبگان حوزه نویسندگی و ایجاد فرصت برای آنها است تا به معرفی چهره رسول مکرم اسلام به عنوان یک الگوی بیبدیل برای نسل امروز بپردازند. در نخستین مرحله در پاسخ به فراخوان نخستین دوره جشنواره خاتم با موضوع داستان کوتاه دربارة زندگی رسول رحمت، بیش از 950 اثر به دبیرخانة جشنواره رسید که پس از طی مراحل مختلف داوری از پدیدآورندگان آثار برتر در دو حوزة بزرگسال و کودک و نوجوان تقدیر به عمل آمد.
مجموعه داستان پیش رو بخشی از برگزیدههای نخستین جشنوارة خاتم است. البته برگزارکنندگان جشنواره خود واقفند که این نخستین گام بود که برداشته شد و هنوز راههای نرفته بسیار درپیش است. ظرفیتهای داستانی بسیاری باید شکوفا شود و چه بسیار فرمها که تا کنون کشف نشده و نویسندگان ما در این مسیر به آنها دست خواهند یافت.
به ما نگاه کن
مهدی میرکیایی
در شبی مهتابی، نزدیکترین فرشته به خدا، محمد، پیامبر خدا را به آسمان برد تا با خدا دیدار کند و جهانها و آسمانهای دیگر را ببیند.
محمد فقط به بالا نگاه میکرد.
آنها به نخستین آسمان رسیدند.
فرشته گفت: «شگفتیهای این آسمان هر چشمی را خیره میکند.»
مردم آنجا با هم فریاد کشیدند: «محمد، به جهان ما نگاه کن.»
اما محمد به جهان آنها نگاه نکرد.
فقط انگشترش را از انگشت بیرون آورد و آنجا گذاشت.
محمد از بالا چشم برنمیداشت.
وقتی به آسمان بعدی رسیدند، فرشتۀ خدا گفت: «تا به حال هیچ چشمی اینهمه زیبایی را ندیده است.»
مردم آنجا با هم فریاد کشیدند: «محمد، به جهان ما نگاه کن.»
اما محمد به جهان آنها نگاه نکرد.
فقط سربندش را از سر برداشت و آنجا گذاشت.
چشمهای محمد به بالا خیره مانده بود.
در آسمان دیگر فرشته گفت: «اینهمه شگفتی و زیبایی به خیال آدمی هم نمیرسد.»
مردم آنجا با هم فریاد کشیدند: «محمد، به جهان ما نگاه کن.»
اما محمد به جهان آنها نگاه نکرد.
فقط کفشهایش را درآورد و آنجا گذاشت.
محمد همچنان به بالا نگاه میکرد.
آنها به جایی رسیدند که فرشته از پرواز ایستاد و گفت: «من دیگر نمیتوانم بالاتر بیایم. اگر بالاتر پرواز کنم، بالهایم آتش میگیرد.»
محمد فرشته را تنها گذاشت و بالا رفت تا با خدا دیدار کند.
وقتی محمد نزدیک خدا رسید، خدا گفت: «سلام بر تو محمد.»
محمد گفت: «سلام بر من و همۀ بندگان خوب تو.»
خدا گفت: «در راه که میآمدی، مردمِ آسمانها تو را صدا میزدند؛ چرا به آنهمه زیبایی نگاه نکردی؟»
محمد گفت: «منتظر بودم تا تنها تو را ببینم... چشمهایم به دنبال تو میگشت... از کدام زیباییها سخن میگویی؟»
خدا گفت: «چرا انگشتر، سربند و کفشهایت را در آن جهانها گذاشتی؟»
محمد گفت: «دلم میخواست وقتی با تو دیدار میکنم، دیگر هیچ چیز نداشته باشم جز "دوست داشتن تو" و هیچ چیز با من نباشد جز "اشتیاق دیدن تو"».
خدا گفت: «محمد، تو بهترین دوست من هستی.»
موریانه و پیامبــر
مهناز فتاحی
امروز روز عجیبی بود. زنگ آمادهباش در سرزمین ما به صدا درآمده بود. آدمها آمده بودند و همسایۀ ما شده بودند.
عمو سپید رفت که بفهمد آنها چرا به سرزمین ما آمدهاند. آخر اینجا مکان خوبی برای زندگی آدمها نبود. چرا این قسمت از بیابان را انتخاب کرده بودند؟
همه نگران بودیم. عمو سپید رفت و برگشت. نفسی کشید و گفت: «نگران نباشید. راحت باشید. این آدمها پیامبر و دوستانش هستند. آنها برای آسیب رساندن به ما نیامدهاند. آنها را از شهر بیرون کردهاند.»
همه دور عمو سپید حلقه زدیم. با تعجب پرسیدم: «چرا؟» عمو سپید به عصایش تکیه داد و گفت: «به خاطر اینکه به بتها ایمان ندارند و از پیامبرشان پیروی میکنند. قرار شده هیچ کس با اینها ارتباط نگیرد، کسی به آنها چیزی نفروشد، کسی با آنها عروسی نکند، کسی به آنها کمک نکند، مگر اینکه از پیامبرشان دست بکشند.»
با حرفهای عمو سپید، مات و مبهوت به هم نگاه کردیم. عمو سپید گفت: «بروید سر کارهایتان. آنها به ما آسیبی نمیرسانند.»
با تعجب پرسیدم: «آنها میخواهند اینجا زندگی کنند؟ با این شرایط؟ خوب همه از تنهایی و گرسنگی میمیرند. این طوری... .»
عمو سپید قطره اشکی را که از چشمش پایین میچکید، پاک کرد و گفت: «متأسفانه روزهای سختی را باید بگذرانند.»
دوستم پرسید: «پیامبرشان کدام است؟» عمو سپید به میان جمعیت اشاره کرد.
از دیدن پیامبر خشکم زد. نمیتوانستم چشم از پیامبر بردارم. ماه را زیاد دیده بودم، ولی پیامبر هزار برابر از ماه زیباتر بود. همۀ دوستانم، مثل من به پیامبر خیره شده بودند. پیامبر روی سر بچهها دست میکشید و سعی میکرد مردم را دلداری دهد. قلبم تندتند میزد. دستم را به قلبم گرفتم و سعی کردم لحظهای چشمهایم را ببندم.
روزها برای پیامبر و یارانش خیلی سخت بود. من هر روز خودم را به نزدیکی پیامبر میرساندم. کناری میایستادم و ساعتها نگاهش میکردم.
عمو سپید و دوستانم مرتب صدایم میزدند و میگفتند بیا به کار و زندگیات برس، اما من ترجیح میدادم کنار پیامبر بمانم و نگاهش کنم.
روزها بچهها از گرسنگی ناله میکردند. غذایشان گاهی فقط یک دانه خرما بود. گاهی تکه نانی را بین ده نفر تقسیم میکردند. من پیامبر را میدیدم که سهم خرمایش را به بچهها میداد.
به لباس پیامبر میچسبیدم و همراهش میرفتم. سنگ به شکمش میبست و صدای شکمش را که میشنیدم، اشک میریختم.
چقدر نمازش قشنگ بود. با خدا حرف میزد و با مهربانی از او میخواست کمکشان کند.
سه سال بود که غذای خودم را جمع میکردم و آرام و بیصدا میبردم برای پیامبر. او نمیدانست من این کار را انجام میدهم. دانۀ غذا را نگاه میکرد و لبخند میزد.
کاش روزی پیامبر با من حرف بزند. اما پیامبر با موجودی مثل من چه کار داشت. آن روز غمگین و بیحوصله سعی کردم فاصلۀ لانه تا نزدیکی پیامبر را بدوم.
همین طور که راه میرفتم، یکدفعه سایۀ بزرگی روی سرم دیدم. قلبم از حرکت ایستاد. پای کسی داشت روی سرم فرود میآمد. دیگر نتوانستم حرکتی کنم. چشمهایم را بستم و با خودم گفتم کارم تمام است. چشمهایم را باز کردم و نگاه کردم.
پایی که داشت روی زمین فرود میآمد، به عقب حرکت کرد. چطور چنین چیزی ممکن بود؟ این بار از دیدن پیامبر که روبهرویم ایستاده و به طرف من خم شده بود، ماتم برد.
پیامبر لبخند میزد و نگاهم میکرد. از دیدن دندانهای سفید و چهرۀ زیبای پیامبر از حال رفتم. پیامبر با مهربانی گفت: «مواظب خودت باش موریانۀ زیبای خدا.»
میدانستم هیچ کس حرفم را باور نخواهد کرد.
تا سه روز داد و بیداد کردم و به همه گفتم که پیامبر با من حرف زده است. دوستانم به من میگفتند: «حالا میخواهی خودت را بزرگ کنی؟ تو کوچکتر از آنی که پیامبر اصلاً به تو توجه کند.»
از آن روز به بعد فکرم این شد که چطور به پیامبر و یارانش کمک کنم. پیامبر به من گفته بود: «موریانۀ زیبای خدا.»
روزها زیر سایۀ صخرهها مینشستم و فکر میکردم. آن شب هم تا صبح بیدار ماندم و ستارهها را شمردم و با خودم فکر کردم. نزدیکیهای صبح فکر قشنگی به ذهنم رسید. ما میتوانستیم کار بزرگی انجام دهیم. انگار از آسمان نوری به قلبم تابیدن گرفت.
موجود زیبای ما، تو میتوانی کاری بزرگ انجام دهی... . فرشتهها با من حرف میزدند.
همۀ دوستانم را گوشهای جمع کردم و نشستیم و با هم حرف زدیم. هرکدام از دوستانم با شنیدن حرفم، لبخند میزدند و سر تکان میدادند. تصمیم گرفتیم و با هم دست دادیم. قرار بود امشب خوشمزهترین غذای دنیا را بخوریم. هیچوقت از غذا خوردن به اندازۀ امروز خوشحال نبودم.
مهتاب در آسمان میدرخشید. نالۀ کودکی گرسنه قلبم را آزار میداد. چند پیرمرد و پیرزن با خستگی پاهایشان را میمالیدند. همه خسته و نگران دور آتشی جمع شده بودند. پیامبر برایشان حرف میزد: «خدا با ماست. خدا میگوید با هر سختی آسانی است...»
چقدر صدایش قشنگ بود. توی راه فقط به حرفهای پیامبر فکر میکردم. وقتی به خانۀ خدا رسیدیم، هرکدام مشغول شدیم. به دوستانم گفتم آن قدر بخورید تا چیزی از آن باقی نماند. حتی اگر بمیریم و شکمهایمان باد کند، باز هم نباید از کار بایستیم. همه با هم شروع به خوردن کردیم. هرکدام از گوشهای جلو میرفتیم. میخوردیم و میخوردیم. شکممان درد گرفته بود و دندانهایمان... . بعضی وقتها دوستانم ناله میکردند. چند ساعت مشغول بودیم. نگاهی به پیماننامه کردم. حالا فقط اسم خدا باقی مانده بود. لبخند زدم و گفتم دیگر بس است. نام مبارک خدا بر پیماننامه است. کارمان تمام شد.
نفسنفس میزدیم. هرکدام گوشهای افتادیم. خسته بودیم و نمیتوانستیم تکان بخوریم. خودمان را گوشۀ دیوار کعبه کشیدیم. مدتی گذشت. از بیرون صدای جر و بحث میآمد.
پیامبر زودتر از همه فهمیده بود. کسی با صدای بلند میگفت: «محمد میگوید از طرف پروردگارش موریانهای فرستاده شده تا هرچه را جز نام خدا در پیماننامه بود، بخورد و موریانه همه را خورده است. اگر سخنش راست باشد چه میکنید؟»
صدای فرماندۀ کافران میآمد: «اگر این طور باشد، دست برمیداریم و کاری به شما نداریم. اما امکان ندارد پیماننامهای که جایش امن است، این طور نابود شده باشد...»
درِ خانۀ کعبه که باز شد، بهسرعت از تونل فرار کردیم. میخندیدیم و میدویدیم. سربازهای کافر به طرف خانۀ کعبه میدویدند.
بهسختی از تونلهای پیچ در پیچ، خودمان را به لانه رساندیم و نفسنفسزنان هرکدام گوشهای افتادیم. خبر زودتر از ما به پیامبر و یارانش رسیده بود. سر از لانه بیرون آوردیم. بچهها با شادی بالا و پایین میپریدند. بزرگترها وسایلشان را جمع میکردند. بعضی سجدۀ شکر به جا میآوردند. بعضی پیامبر را بغل میکردند و میبوسیدند.
عمو سپید اشک چشمش را پاک کرد و دستی به ریشش کشید و گفت: «خدا را شکر. دوران سختی پیامبر تمام شد. حالا عهدنامۀ محاصرۀ پیامبر نابود شده است. چه کسی فکر میکرد موریانهها بتوانند آن را بخورند و نابود کنند.» عمو سپید به ما نگاه کرد و لبخند زد.
غروب شده بود. شعب خالی بود. دوستانم خوابیده و خسته بودند. پیامبر و یارانش رفته بودند. هنوز باقیماندۀ برخی وسایلشان روی خاک پیدا بود. باد میوزید و بوتههای خار را از این طرف به آن طرف میبرد. به جایی که پیامبر مینشست و به آسمان خیره میشد، نگاه کردم. دلم تنگ شد. زانوهایم را بغل کردم و سعی کردم جلوی اشکهایم را بگیرم.
ناگهان صدای قشنگی شنیدم، صدا از پشت سرم میآمد. سرم را برگرداندم. پیامبر با زیباترین لبخند دنیا بالای سرم ایستاده بود. مرا نگاه میکرد. بیحرکت شده بودم. نمیتوانستم حرفی بزنم.
با مهربانی لبخند زد و گفت: «آمدم به تو و دوستانت خسته نباشید بگویم. آفرین بر شما موریانههای زیبا و بزرگ. تاریخ همیشه شما را به خاطر خواهد داشت. ممنون به خاطر کار بزرگتان. شما باعث شدید ما پیروز شویم. تو سفیر خوب من شدی.»
پیامبر رفت و من ایستادم و از پشت سر دور شدنش را نگاه کردم. من خوشبختترین موریانۀ دنیا بودم.
یاس
مهرنوش گرجی
بابا با آرامش نشسته و توی جدول غرق شده بود، اما مامان طلعت مدام از این اتاق به آن اتاق میرود، با حالتي ميان خنده و گريه. زیر لب میگوید: «الان چه وقت سفر رفتنه آخه؟! توی این هوا...» و تند و تند از اين طرف به آن طرف ميرود. چيزي برميدارد و ميگذارد؛ پشت سر هم سفارش میكند: «دختر گلم حرف نمیزنی ها! مـراقب حـرفها و رفتارت باش. احترام بزرگتر یادت نره، باشه گلم؟» چمدان كوچكم را روي كاناپه ميگذارد و بعد از هزار بار وارسي، بالاخره درش را ميبندد. توی چشمانم دقیق میشود و میگوید: «نشنیدم، باشه؟» با دهانی باز و متعجب نگاهی بهدقت به مامان میاندازم و میگویم: «چشم!»
دلم میخواست زودتر راه میافتادیم و میرسیدیم به خانۀ کودکیهای بابا، اما این رفتارهای مامان و این سکوت و آرامش بابا مشکوک بود. بابا جدول را روی عسلی، کنار پایش گذاشت و تلویزیون را خاموش کرد و گفت: «صبح زود راه میافتیم؛ خواب نمونی.»
رفتم توی اتاق و دراز کشیدم. اما دریغ از لحظهای خواب. چشمانم را بسته بودم و خانه و اقوام پدری را توی ذهنم میساختم. نفهمیدم کِی خوابم برد، اما دم صبح با صدای زمزمۀ مامان که داشت توی هال نماز میخواند، بیدار شدم. بدجوری صدایش میلرزید و معلوم بود گریه میکند. میدانستم حتماً اتفاقی افتاده که مادر اینقدر نگران و ناراحت است. دلم میخواست بغلش کنم و بگویم: «چرا گریه میکنی؟ چرا ناراحتی؟ چرا با بابا حرف نمیزنی؟ چرا درددلت را به من که تنها دخترت هستم، نمیگویی؟»
همکلاسیهایم همیشه میگفتند: «تو با این مامانی که داری خوشبختترین دختر روی زمینی.» و من با شنیدن این جمله، قند توی دلم آب میشد که همه فهمیده بودند من یک فرشته دارم. اما حالا توی این چند روز نمیدانم چه اتفاقی افتاده بود. نمیدانم چرا همیشه در لحظهای که احساس خوشبختی میکنی، چیزی مثل یک سیلی محکم توی صورتت میخورد و از آن اوج به زیر میافتی و پرت میشوی توی دنیایی پر از غم و اندوه.
صدای بابا بلند شد که: «زود باشید، از پرواز جا میمونیم!»
لباسهایی را که مامان دیشب آماده کرده بود، پوشیدم و هر سه در سکوت سوار تاکسی شدیم و رفتیم فرودگاه. حتی شلوغی و همهمۀ فرودگاه هم یخ مامان و بابا را باز نکرد.
***
مامان جلوی آیینه ایستاده بود و موهایش را مرتب میکرد و روسری را روی سرش میبست. بعد دوباره ایستاد و به خودش خیره شد، دست کرد توی کیفش و مداد سیاهی برداشت و با دو انگشت چینهای کنار چشمش را کشید و خطی روی پلک بالایش رسم کرد و دوباره نگاهی به خودش انداخت. نفس عمیقی کشید و گفت: «تو هم گیرۀ موهاتو باز کن و اون دامن پلیسۀ سرمهای رو به جای این شلوار لِی بپوش.»
پشت سر مامان و بابا که دوشادوش هم راه میرفتند، به اتاق مهمان رفتم. آفتاب از بین شیشههای کوچک رنگی افتاده بود روی مبل و قالی لاکی اتاق و هر طرف را یک رنگ کرده بود. در و دیوار اتاق پر بود از عکس مردان سبیلو و بالای در کوچک انتهای اتاق، بیرق مخمل سبز به دیوار کوبیده شده بود که با خط خوشی روی آن نام پنج تن دوخته شده بود. مات و مبهوت برق زردی و سبزی بیرق بودم که در باز شد و پیرزنی چاق و کوتاه با کمک واکر بهسختی وارد شد. معلوم بود چقدر مغرور است، چون حتی اجازه نمیداد پرستار سُرم بهدست کمکش کند تا روی مبل راحتی بنشیند. یک دقه روی چانهاش بود؛ از همان نقشهای سبزی که توی عکسهای قدیمی آلبوم بابا دیده بودم. انگشتهایش را حنا گذاشته بود. وقتی نشست، مامان جلو رفت و دستش را بوسید و سلام داد و به من اشاره کرد که یعنی من هم همین کار را انجام بدهم. جلوتر رفتم، ابروهایش بدجوری به هم گره خورده بود. روسری سفیدش را روی سرش مرتب کرد و با بابا احوالپرسی گرمی کرد، اما با من یا مامان کلامی حرف نزد.
از سن و سال من پرسید و از اجاقکوری مادرم گفت و از اینکه چند ماهی بیشتر وقت ندارد و دکترها جوابش کردهاند. بابا را تا حالا اینقدر آرام و سر به زیر ندیده بودم، نمیدانم چرا حرفی نمیزد؟ پیرزن که فکر میکردم باید مادربزرگ صدایش کنم و تازه فهمیده بودم نخیر از این خبرها نیست و او به اصطلاح بزرگ خاندان است و ننهآقا صدایش میزنند، به بابا اشاره کرد و گفت: «حالا اسمش رو چی گذاشتی؟»
بابا گفت: «یاس!»
ابرویی بالا انداخت و گفت: «حالا هرچی! وقت شوهر دادنش رسیده، خودم فکری به حالش میکنم.»
تمام کرۀ زمین انگار تبدیل شده بود به همین یک وجب زمین زیر پای من و همۀ اکسیژن دنیا انگار ته کشیده و مانده بود همین هوای توی ریههای من. ننهآقا جوری به سر تا پایم نگاه میکرد، انگار میخواست روی من قیمت بگذارد. یا شاید هم مثل کسی که جنس بنجل به او انداخته بودند و نمیدانست باید چه کار کند! تا آمدم به خودم بجنبم و حرفی بزنم، شاید کمی مهربانتر نگاهم کند، صورتش را برگرداند و با حسرت به عکس قابگرفتۀ پدرم روی طاقچه با سبیلهای فرخورده نگاه کرد و گفت: «حیف تو نبود پسر، چقدر گفتم این عاشقیت نیست، خریته. اما به گوشت نرفت که نرفت. خاک تو سر زبون نفهمت کنن.»
به غیرتم برخورده بود. کسی به خودش جرئت داده بود به پدرم درشتی کند، اما کِی جرئت داشت جواب ننهآقا را بدهد. اگر همین الان سرم را میبرید چه؟ واقعاً گناه من چه بود که بعد از دو دختر مُرده، شدم دختر سوم و تنها فرزند تکپسر خانوادۀ بزرگخاندان که باید صاحب پسری میشد تا میراثدار بزرگی خانواده باشد. غرق گناهان کرده و نکردۀ خودم بودم که ننهآقا مامانطلعت را صدا زد و گفت: «این دختر نکبت رو ببر حموم، یه لباس درست و حسابی تنش کن تا ببینم چه کار براش کنم؟ خودتم حواست باشه فردا توی مراسم خواستگاری شوهرت آفتابی نشی!»
دلم میخواست جواب ننهآقا را بدهم، دلم میخواست انتقام اشکهای حلقهبسته توی چشمهای مادرم را بگیرم، اما مامان مشت
گرهکردهام را گرفت و مرا که مثل میخ به زمین کوبیده شده بودم، کشید سمت در. بیرون در تا گفتم: «مامان دلم میخواست...» مامان چشمغرهای به من رفت و گفت: «دلت غلط کرده که میخواد.»
گفتم: «اصلاً شما نگذاشتی من حرف بزنم، از کجا میدونی دلم...» پرید توی حرفم و انگشت اشارهاش را گرفت جلوی چشمم و گفت: «هزار بار نگفتم احترام بزرگترت رو نگه دار. سرت رو بنداز پایین و بگو چشم. بابات که نمرده، خودش بلده چطور ننهآقا رو راضی کنه.»
گفتم: «مامان میخواد برای بابا زن بگیره، مگه نشنیدی میخواد سرت هوو بیاره. گلنسا خانم دخترعمۀ بابا که تا حالا دو تا پسر زاییده و شوهرش مرده، قراره زن بابا بشه. اونوقت تو میگی بگو چشم. من رو میخواد بده به کی؟ به چوپون گلهاش. یا میخواد بفروشتم به اون ور آبیا؟»
نفهمیدم کِی دست مامان روی گونهام نشست، فقط سوختن جای دستش و سوت ممتد توی گوشم و گرمی خون کنار لبم را احساس کردم. شوری خون بود یا اشک چشمانم، نمیدانم، اما برگشتم و خوردم به سینۀ بابا.
بابا دست گذاشت روی شانهام و با دست دیگرش مامانطلعت را در آغوش گرفت. دهانم باز مانده بود. چرا دختر بودن اینقدر بد بود. مگر ننهآقا خودش روزی دختر نبوده. پس فرق او با من چیست؟ مگر بابا همیشه نمیگفت: «دختردار شدن لیاقت میخواهد!»
یاد هفتۀ پیش افتادم؛ وقتی میخواستم بین رشتۀ تجربی و ریاضی یکی را انتخاب کنم. آن روز بابا نشست کنارم و گفت: «مهم نیست پزشک بشی یا مهندس، مرد باشی یا زن. قشنگ اینه که جوری زندگی کنی که بعدها تو رو به نیکی یاد کنند.» آن روز به بابا افتخار میکردم، اما امروز از او و ننهآقا میترسیدم. چرا بابا حرفی نزد، چرا از من و مامان دفاع نکرد؟
توی اتاق مامان نشست و مرا در آغوش گرفت و بوسید. بابا یک دستمال به دست من داد و یک دستمال دست مامان و گفت: «از اول نگفتم تو بمون خودم بیام؟ نگفتم تو تحمل زبون تلخ و گزندۀ ننهآقا رو نداری؟ نگفتم این دختر اذیت میشه؟ اما گفتی تحمل میکنم. دیدی بیبی، دیدی نتونستی. تو كجا و فاطمۀ زهرا كجا؟ او دختر پيامبر خدا بود كه دلش اندازۀ دريا بود و صبرش قد آسمان؛ اما تو بیبی طلعتی که دلش اندازۀ یه گنجشکه و صبرش قد ریختن قطره اشکی از چشمای دخترش.»
دلیل اینهمه تفاوت را نمیفهمیدم. بابا گفت: «یاس من توی اتاق بمون و جایی نرو. ما برمیگردیم.» نزدیک ظهر بود. مامان و بابا رفتند و من تنها موندم. تمام تصوراتم از یک مادربزرگ مهربان و خانهای بزرگ و... به هم ریخته بود. روی تخت دراز کشیدم. باد نمناک کولر آبی به صورتم میخورد. پشت کردم به دریچۀ کولر و روی دست خوابیدم.
***
مشتها را گره كرده بود و خار و خاشاك بيابان را زير پاهايش له ميكرد. با هر قدم، حشرات را به هوا ميپراند. چشم از زمين برنميداشت، انگار دنبال جایی میگشت. نوزادی توی آغوشش جیغ میکشید و زنی پشت سرش ضجه میزد. زن به سر و صورتش میکوبید و مرد بیتوجه به او راهش را ادامه میداد. باد گرد و خاك را بالاي سرش ميچرخاند و به صورتش ميكوفت. ننهآقا هم مرا دنبال خودش میکشید و میبرد نزدیک آن مرد. مامانطلعت هم دنبال ما میآمد، اما او التماس نمیکرد، به ننهآقا نه؛ به حضرت محمد که دخترش رو نجات بدهد، التماس میکرد. خورشید وسط آسمان رسیده بود. مرد روی زمین نشست و گودالی حفر کرد. نوزاد همچنان گریه میکرد و زن هنوز التماس میکرد. مرد نوزاد را توی گودال گذاشت و شروع کرد به پر کردن آن. ابری در آسمان پدیدار شد و مردی سراسر نور با لباسی سفید و دستاری سبز، بالای سر مرد ایستاد. زن زانو زد و به پای آن مرد آسمانی افتاد.
آن مرد چند قدم به عقب رفت و آن مرد آسمانی نوزاد را از گودال بیرون آورد و در آغوش زن گذاشت و بعد به سمت ما حرکت کرد. مامان پشت سر هم صلوات میفرستاد و من مشتاق بودم تا او را از نزدیک ببینم و لمس کنم. نسیم خنکی به صورتم خورد و صورت نورانیاش باعث شد به خاطر اشک، چشمهایم را ببندم. مقابل ننهآقا ایستاد و زمزمه کرد: «إِنَّا أَعْطَيْنَاكَ الْكَوْثَر. فَصَلِّ لِرَبِّكَ وَانْحَرْ. إِنَّ شَانِئَكَ هُوَ الاَبْتَر».
با صدای در از خواب پریدم. عرق کرده بودم و نفسم به شماره افتاده بود. بابا یک لیوان آب دستم داد و مامان روی زمین مقابلم زانو زد. نمیخواستم اشکش را ببینم. چشمانم را پاک کردم و صورتش را بوسیدم. مامان نشست روی تخت و دست کرد توی موهایم و شروع کرد به بافتن آنها و گفت: «به این آب و هوا عادت نداری، گرمازده شدهای حتماً.»
لبخندی زدم و چیزی از خوابم نگفتم. بابا سه تا بلیط گرفت جلوی صورتم و گفت: «فردا پرواز داریم دختر، پاشو بریم یه دوری توی شهر بزنیم. اینجا دیدنیهای زیادی داره.» بیرمق بلند شدم و پرسیدم: «پس ننهآقا چی؟»
بابا خندید و گفت: «هیچی، نشسته توی خونهاش و زندگیاش رو میکنه. تا فردا هم خدا بزرگه.»
مامان گفت: «نکنه دلت تنگ شده واسش؟»
گفتم: «من، نه به خدا... اما...»
بابا گفت: «دیگه اما و اگر نداره، گفتن سکته کرده، بدحاله تو به جای پسرشی، خودت رو برسون، منم اومدم و حالش رو پرسیدم؛ احترامش هم حفظ شد؛ عمر هم دست خداست. حالا بریم یا نه یاس بابا؟»
گفتم: «بریم، اما به جای پسرشی یعنی چی؟»
بابا گفت: «یعنی تو خیلی سؤال میپرسی، میدونستی؟»
مامان گفت: «یعنی ننهآقا زن پدربزرگ شماست، اما مادر پدرتون نیست، ایشون همسر اول پدربزرگ خدابیامرزت بودند که هیچوقت بچهدار نشدند. عمهها و بابا از همسرهای دوم و سوم پدربزرگت هستند که ننهآقا برای شوهرش گرفت تا کسی بهش سرکوفت نزنه که اون اجاقش کوره و میرزا رو بیوارث کرده. سؤال دیگهای نداری خانوم؟»
***
آن روز عصر دوباره مثل یک خانواده توی شهر چرخیدیم. دلم برای ننهآقا میسوخت؛ بندۀ خدا خیلی تنها و بیکس بود.
یک مشت خرمای خشک
(براساس شأن نزول آیۀ مبارکۀ 79 سورۀ توبه)
مهدی کاموس
هفت نفر بودیم. گریان و نالان، مویه میکردیم و کوی به کوی مجلس عزا میگرفتیم. زار و نزار شده بودیم از بس کوچههای داغ مدینه را گشته بودیم به دنبال اسبی، شتری، چهارپایی برای جنگ! عاشق جهاد بودیم و شهادت در راه خدا و در رکاب پیامبر خدا.
اشکریزان بودیم که جا میمانیم از سپاه سیهزار نفری اسلام که امروز و فردا راهی مرز شام میشد تا بشکند هیبت سپاه چهلهزار نفری روم را!
هفت نفر بودیم بر سر بازار که شنیدیم این بار تاجران و پیشهوران شامی به جای آرد و پارچه و شکر، خبر صفآرایی سپاه رومی را آوردهاند؛ سپاهی که طلیعهاش به بلقا رسیده بود و در نزدیکی مرزهای حجاز و عقبهاش در حمص بود، به فرماندهی «هرقل» امپراتور روم.
در خیالمان ارابههای جنگی رومیان را دیدیم و کوبش سُم اسبان را شنیدیم که شیهه میکشیدند و در دل مرزنشینان ترس میاندازند و از خیالمان به یکدیگر گفته بودیم.
همچون میوههای تابستان بودیم، چیده نمیشدیم، سوخته بودیم از تابش بیپایان خورشید و خشکسالی کُشندۀ مدینه!
از بازار که میگذشتیم، قیس را دیدیم که لرزان گام برمیداشت. نمیدانستیم از پیری و فقر و ناتوانی میلرزد یا پیش چشمان اشکبار ما همه چیز میلرزید؟ اما صدای قیس رسا بود، از کنارمان که میگذشت، نجوایش را میشنیدیم که آیۀ تازه وحیشده را میخواند: «چه کسی میتواند برای رضای خدا و مقاومت علیه دشمنان دین او، وام دهد؛ وامی که دو برابر آن را پس بگیرد و مزدی نیکو به دست آورد.»
به مسجدالنبی رسیدیم. پیامبر مردم را در مسجد جمع کرده و دستور داده بود به جمعآوری سپاه و یاری خواستن از همۀ مردم برای تجهیز سپاه اسلام. ما زودتر رسیده بودیم و دست خالیتر از بقیه طلب اسب و اسلحه و آذوقه کردیم برای راه طولانی مدینه تا مرزهای شام.
هرچه بیشتر میگذشت، ناامیدتر میشدیم. دههزار اسب و دوازدههزار شتر فراهم شده بود و ما همچنان بر زمین بودیم. اشراف مکه همیاری نکرده بودند و برای شرکت در جهاد بهانه آورده بودند و شایعهپراکنان شهر، دلها را ضعیف میکردند با اخبار ناامیدکننده و راست و دروغ، و ما بیشتر گریسته بودیم بر جاماندنمان از جهاد و ریشه دواندن جریان نفاق.
نُه سال از هجرت مکه به مدینه گذشته بود و حالا آثار پیری بر پیامبر شصتودوساله جلوه میکرد و ما با دیدن موهای سپید بر موی سر و روی محمد زارتر ناله کرده بودیم و گریسته بودیم.
در حیاط مسجد بار دیگر تصویر لرزان و مواج قیس را دیده بودیم که در صف ایستاده بود؛ صف اهداکنندگان کمک به سپاه اسلام. مگر قیس چه ثروتی دارد که به صف ایستاده است؟! آن هم در این خشکسالی و تابستان داغ که دیگر محصولی باقی نمانده است! این سؤال را از یکدیگر پرسیده بودیم به کلام و نگاههای متعجب و بیشتر گریسته بودیم. چرا از میان اسب و شتر، مرکبی برای ما یافت نمیشد که در رکاب پیامبر باشیم، آن هم برابر دشمن خارجی که قصد تجاوز دارد!
ستون به ستون مسجد را میبینیم. پای هر ستون با نمایندگان تیرههای قبایل دیدار میکردیم. از گریستنمان میپرسیدند و ما با بغض میپرسیدیم: «شما اسبی و شتری ندارید به ما امانت دهید؟ حاضریم غنایممان را به شما ببخشیم.
گرم گفتوگو بودیم که صدایی شنیدیم در میانۀ صف اهداکنندگان. سوی چشمانمان کم شده بود از بس گریسته بودیم با دهانهای روزه و بدنهای تفتیده از تابستان کوچههای مدینه، اما صدای عبدالرحمن بن عوف را خوب تشخیص میدادیم.
به سوی جمعیت رفتیم. عبدالرحمن آنجا با کسی خطاب و عتاب میکرد با همان لحن تمسخرآمیز همیشگیاش. در میانۀ جمعیت قیس را دیدم که در برابر سخنان تحقیرآمیز عبدالرحمن بن عوف میلرزید. این بار نه در پس قطرات اشک چشمان کمسوی ما، که واقعاً میلرزید و کیسۀ کوچکی را پنهان میکرد در بغلش.
صدای عبدالرحمن ارهای بود که بر آهن کشیده میشد: «میبینیم تو هم هدیه آوردهای، بگو ببینیم در این دستمال چه داری که اینچنین به سینۀ خود چسباندهای؟ طلا است یا نقره؟ شاید هم هدیهای گرانقیمت است که ما خبر نداریم.»
با چشمان نمناکمان میدیدیم که قیس به دنبال راهی بود تا از شرّ مسخره کردن عبدالرحمن نجات پیدا کند. عبدالرحمن در برابر دیگران خودنمایی میکرد و معرکه گرفته بود. با صدای بلند گفت: «ای قیس، نکند گنجی پیدا کردهای و آن را برای سپاه اسلام آوردهای؟!»
به قیس نزدیک شد و با صدای بلندتر گفت: «اگر نمیخواهی دیگران بشنوند، آهسته در گوشم بگو، این طلا و نقره را از کجا آوردهای؟»
همراهان عبدالرحمن قهقهه زدند.
و ما قیس را دیدیم که چون بچهشتری جامانده از کاروان و سرگردان، باریک شد و از صف بیرون رفت.
ما نیز همدرد بودیم. یکی از ما هفت نفر که بیشتر او را میشناخت، کنارش رفت و گفت: «ناراحت نباش قیس!»
قیس گفت: «دیدی؟ اگر پیامبر هم هدیۀ مرا نپذیرد چه؟»
ما گفتیم: «عبدالرحمن بن عوف همیشه چهرهای دورو دارد. تو نباید ناراحت شوی. او از ناراحتی تو خوشحال میشود.»
قیس با ناراحتی گفت: «میدانی برادر، تا به حال این اندازه تحقیر نشده بودم. هیچ وقت از فقر و نداری خود احساس حقارت و ناراحتی نکرده بودم. ای کاش پول یا سرمایهای داشتم تا در برابر این مرد منافق و دوستانش، کوچک نمیشدم و طعنههای او مثل شمشیر قلبم را سوراخ نمیکرد.»
هقهق و اشکمان را فراموش کرده بودیم با دیدن اشکها و بغض قیس. کوچک شده بود در برابر دیگران. مشتی خرمای خشک در برابر اسب و اسلحه و آذوقۀ فراوان، بیشتر مایۀ مضحکه و خنده بود تا فخر و مباهات!
قیس در خودش مچاله شد و نشست همانجایی که بود و صف راه افتاد و اهداکنندگان یکییکی از کنارش گذشتند.
بغض قیس ترکیده بود و گریه میکرد، ریش و پیراهنش بارانی شده بود. حالا او جای هفت نفر میگریست و مویه میکرد و چیزهایی میگفت که هیچ کس نمیشنید.
ما هفت نفر که داشتیم دلخوش میشدیم که لقب بَکّائین را گرفتهایم و آماده میشدیم به خانههای خود برگردیم، شنیدیم: «وحی! وحی آمد!»
همه ساکت شدند. علی بن ابیطالب به میان مردم رفت و با صدای مردانهاش گفت: «ای مردم، اکنون جبرئیل امین بر محمد نازل شد و چنین فرمود: فرشتههای آسمان منتظر هستند، همۀ آنها مشتاقانه چشم به زمین دوختهاند تا شاهد وامی باشند از جانب یکی از بندههای عزیز خدا، که وام او با ارزشترین وامها پیش خداست.»
همهمه شد.
ـ وام چه کسی مورد قبول خدا قرار گرفته است؟ آن بندۀ خدا چه کسی است؟
ـ چه کسی است که وام او با ارزشترین وامها نزد خداوند است؟
عبدالرحمن بن عوف با غرور و تکبر صدایش را بلند کرد و گفت: «شخصی است که هدیههای گرانقیمت آورده است، مانند طلا و نقره.» سپس به صندوقچههای خود که بر دوش غلامان بود، اشاره کرد. قیس رو به ما گفت: «کاش من هم هدیهای گرانقیمت داشتم!»
و منتظر جواب ما نماند و دوباره در لاک خود فرو رفت.
علی به طرف قیس رفت. از هیبت داماد پیامبر، قیس دستپاچه شد و با خود گفت: «اگر هدیۀ مرا بخواهد و آن را جلوی مردم باز کند، من چه کار کنم؟ همه که نمیدانند من چقدر فقیر هستم.»
علی با مهربانی گفت: «قیس! خوشا به حال تو! پیامبر خدا دربارۀ تو فرمودند: «ای قیس بن عاصم، بدان که هدیۀ تو نزد خداوند باارزشتر از طلاست.»
علی نگاهی غضبآلود به عبدالرحمن کرد و گفت: «ای قیس، سخنی که آن منافق به تو گفت و قلب تو را به درد آورد، موجب عذاب دردآور برای او خواهد شد. ای قیس، فرشتههای آسمان منتظر هدیۀ تو هستند. بدان که خداوند فرموده است تا من از تو دلجویی کنم. تو امروز محبوب درگاه خداوندی.»
این بار همۀ بدن قیس از تعجب و خوشحالی میلرزید. او به سجده افتاد و گریه کرد.
علی بن ابیطالب کیسۀ کوچک را باز کرد و مشتی خرما بیرون آورد و به همه نشان داد؛ سپس رو به عبدالرحمن بن عوف ایستاد و با صدایی بلند، کلام وحی را خواند: «منافقان بر مؤمنانی که داوطلبانه صدقه میدهند، همچنین بر مؤمنان فقیری که جز بهاندازۀ توانشان چیزی ندارند، عیب میگیرند و آنان را مسخره میکنند، خداوند برای آنان عذابی دردناک در نظر میگیرد.»
عبدالرحمن که در دلش مخالف جنگ و فرمان رسول خدا بود، میخواست با دادن هدیه از رفتن به جنگ خودداری کند، اما از خجالت و رسوایی، به لرزه افتاد و باعجله به همراه یارانش مسجد را ترک کرد.
بیاختیار گریهمان گرفت و دوباره گریستیم با شور و زار بیشتر. دلمان شکسته بود، مثل قیس! گریان و نالان، مویه کردیم و کوی به کوی مجلس عزا گرفتیم در کوچههای داغ مدینه به دنبال اسبی، شتری، چهارپایی برای جنگ! عاشق جهاد بودیم و شهادت در راه خدا و در رکاب پیامبر خدا.
اشکریزان بودیم که جا میمانیم از سپاه سیهزار نفری اسلام که امروز و فردا راهی مرز شام میشد تا بشکند هیبت سپاه چهلهزار نفری روم را!
بوی اردیبهشت
طیبه شجاعی
دايي كه داد ميزند: «ياشار!» صداي گريۀ مامان بلند ميشود. نبايد بيشتر از اين معطل كند. نميخواهد ناراحتي او را ببيند. اصلاً از همان بچگي هر كاري ميكرد تا ناراحت نشود. اگر ناراحت ميشد، تمام غصههاي دنيا روي دلش ميريخت. باباش هميشه ميگفت: «اين اخلاقت به خودم رفته. من هم همينطوري بودم.» دايي هم كه ديشب اتمام حجت ميكرد، گفت: «اين آخرين راهحل است. بايد پيش باباجونت بموني.»
مثل يك بچۀ حرفگوشكن و آرام پشت سر دايي از خانه خارج ميشود. حتي رويش را هم برنميگرداند تا براي آخرين بار خانهشان را ببيند. صورت مامانش را از پشت پنجره ميبيند كه دارد شيشه را چنگ مياندازد. دانههاي اشك تند و تند قِـل ميخورند و پايين ميچكند. جاي خوبي را براي سرسرهبازي پيدا كردهاند. لبهايش ميلرزد. دستۀ ساك را محكمتر ميفشرد تا شايد دانههاي اشك، دست از بازي بردارند، اما فايدهاي ندارد. اصلاً به حرفِ او نيستند. مثل آن روزي كه باباجون جنازۀ بابا را ميبُرد، ميشود. خيلي دوست داشت همراه بابا برود، اما دايي اجازه نداد نه او برود، نه مامان.
سوار ماشين ميشود. دايي در را محكم به هم ميكوبد. ميترسد. آن روزي كه دايي تند و تند درها را به هم ميزد هم خيلي ترسيده بود. آن روز بالاخره دايي از مامان قول گرفت كه همراه او ميرود.
دايي آرام مينشيند و ماشين را روشن ميكند. هرچه از شهر بيشتر دور ميشوند، ذهنِ او هم بازتر و آزادتر ميشود، آنهمه فكر و خيال، آنهمه غصه و اندوهي كه در اين چند وقت آزارش ميداد، تكهتكه از چرخ لاستيكها رد ميشود و توي جاده جا ميماند. ذهنش خالي و خاليتر ميشود. از بيخوابي ديشب هنوز سرش درد ميكند. ديشب داشت خواب ميرفت كه مامان در اتاق را باز كرد. چشمهايش بسته ماند. مامان دستهايش را گرفت و بوسيد. صداي قلب مامان را با دستهايش ميشنيد. گونهاش را كه بوسيد، صورتش خيس شد. طاقت نياورد. داشت منفجر ميشد. رو به ديوار چرخيد. موجي از اشك پشت پلكش خيز برداشته بود. صداي آرام بسته شدن در را كه شنيد، ملافه را به دهان گرفت و صورتش اين بار از اشكهاي خودش خيس شد. تا صبح هرچه پلكهايش را به هم چسباند، خواب نرفت. دايي گفته بود: «فردا اول وقت راه ميافتيم كه تا ظهر برسونمت.»
چشمهايش ميسوزد. پلكهايش كمكم سنگين ميشود. از تماشاي خط تكراري جاده آنقدر خسته ميشود كه نميفهمد كي روي هم ميافتند.
مامان كيك تولد بابا را ميگذارد روي ميز و ميگويد: «من به خاطر تو موندم و با خانوادهام نرفتم.» بابا هم جواب ميدهد: «من هم آمدم درس بخونم و برگردم، اما به خاطر تو به روستا برنگشتم.» مامان خواهش ميكند: «با هم بريم...» بابا هم با خواهش ميگويد: «با هم برگرديم...» با صداي ترمز شديدي پشت پنجره ميدوند.
دايي پشت در خانۀ باباجون ترمز ميزند. از خواب ميپرد. باباجون دم در منتظرش ايستاده است. جلو ميآيد. چقدر پير نشان ميدهد. توي آلبوم بابا جوانتر بود. دايي ساكش را دستش ميدهد. باباجون در آغوشش ميكشد: «سلام گلم، سلام عزيزم، سلام پارۀ تنم! خوش اومدي بابا.» بيبي هم سر ميرسد. مرتب تكرار ميكند: «مادرم... مادرم... قدمت رو چشمام...!» بيبي رو ميكند به باباجون و با ذوق ميگويد: «ببينش... ببينش... چقدر شبيه احمده...!» و گوشۀ چارقدش را روي چشمهايش ميكشد. بوي خاك در مشامش ميپيچد. بيبي تمام كوچه را آب و جارو كرده است. دايي دندهعقب ميگيرد و برميگردد. تازه همسايهها را ميبيند كه به تماشا آمدهاند. درختها از پشت ديوارهاي كاهگلي قد كشيدهاند و شاخههاي درخت انگور از روي ديوار سرك ميكشند. كنار بيبي ميايستد. باباجون گوسفندي زمين ميزند. بابا تعريف كرده بود همان يك باري هم كه به روستا آمده بودند، باباجون گوسفندي را زمين زده و گفته بود: «بلاگردان است عروس گلم!» اما حال مامان بد شده بود.
چيزي نميگويد. خون سرخرنگي تا كنار پايش فواره ميزند. حالش بد نميشود. ميخواهد بلاگردانش شود. ديگر از اتفاقهاي بد خسته شده است. صداي بلندي از پشت سرش ميگويد: «ها... ماشالله، از چشم بد دور باشه. پسر احمد آقاست؟» بيبي سر تكان ميدهد. سر برميگرداند. مرد، قدِّ بلندي دارد و يك بيل، همقدّ خودش را به دنبال ميكشد. باباجون گوسفند را با آخرين تقلاهايش به او ميسپرد. با هم وارد خانه ميشوند. چشمش به بوتههاي گلي ميافتد كه پاي ديوار قد كشيده و بالا رفتهاند. از همان گلي هستند كه بابا آورد و توي اتاقِ او گذاشت: «اين دفعه پيشِ تو باشه، شايد به خاطر تو زنده بمونه. من خيلي دوستش دارم.» مامان به حرفهاي بابا ميخندد.
باباجون ميگويد: «يك باغ پر از اين گلا داريم. بذار ارديبهشت بياد، آنوقت بشين تماشا كن چه گلايي ميدن، چه عطري دارن!»
باباجون درِ اتاق مهمان را باز ميكند. عكس بابا توي قاب، جوان ميخندد. تمام موهاي بابا سياه است. باباجون ميگويد: «خستگيت كه
در رفت با هم ميريم ديدن بابات. چشم به راهته.» دلش براي ديدن بابا پر ميكشد. جواب ميدهد: «خسته نيستم.» و منتظر، به باباجون چشم ميدوزد. باباجون هم كه انگار ميخواست همين را بشنود، دست روي زانويش ميگذارد و بلند ميشود. بيبي با يك سيني پر از غذا و خوراكي وارد ميشود. با تعجب نگاهشان ميكند. باباجون ميگويد: «اول ميريم سر مزار.»
تا قبرستان راه زيادي نيست. باباجون كنار سنگ سفيدی ميايستد. روي سنگ را ميخواند: «جوان ناكام: احمد گلمحمدي.» دايي به مامان غر ميزند: «اينهمه پسر، صاف رفتي زن همين دهاتي شدي؟ آقاي گلمحمدي!» زانو ميزند. بيبي با يك ظرف نان خرمايي از راه ميرسد. كنار او مينشيند و طوري با محبت سنگ را نوازش ميكند كه انگار سر بابا روي زانويش خوابيده است. كنار بيبي مينشيند. باباجون روي قبر را ميشويد و ميگويد: «بيا پسرم! چشمت روشن... ببين محمدت را برايت آوردم. ببين چه مردي شده. مثل خودته بابا. خيلي آقاست...» و صدايش ميلرزد و آه ميكشد. چشمهايش مظلومانه به اشك مينشيند. بابا گفته بود: «ميخواستم اسمت را محمد بگذارم، اما مامانت ياشار را خيلي دوست داشت.» بيبي گريه ميکند. چارقدش را روي صورتش ميگيرد و ناله ميزند: «واي احمدم... واي جوونم... واي مادرم...» طاقت نميآورد نالههاي بيبي را بشنود. دستهاي بيبي را ميگيرد. بابا هميشه ميگفت: «عاشق دستهاي بيبي است.» دستهايش پر از چروك است. در آغوش بيبي فرو ميرود. بوي بابا را ميدهد.
صبح زود با بوي نان تازه از خواب بيدار ميشود. بيبي پاي تنور دارد نان ميچسباند. باباجون ميگويد: «چند سال بود صبح زود نان نميپختي پيرزن؟» بيبي ميخندد: «حالا بچهام اومده، جوون شدم! قربونش برم عين احمدم مهربونه.» صورتش را ميشويد. بيبي تكهاي نان تازه را به طرفش دراز ميكند: «بيا مادرم، بابات عاشق نان تازه بود.» مامان داد ميزند: «آبروي آدم را ميبري. مثل نخوردهها همان دم نانوايي يك تكه نان را داغ داغ، به دندان ميكشي. زشته. ميگن حتماً خيلي گرسنه ماندهاي.»
باباجون ميپرسد: «چه خبره؟ چرا اينقدر زياد نان ميپزي؟» بيبي جواب ميدهد: «بوي نان تازه بلند شده. براي همسايهها هم ميبرم.» دايي دوباره در را به هم ميكوبد: «عجب آدماي پررويي پيدا ميشن. در زده ميگه نان نداريد؟ خب برو سر كوچه بخر!»
باباجون بيلش را برميدارد. او هم راه ميافتد. به باغ پر از گلهاي بابا ميرسند. باباجون اطراف باغ را نشانش ميدهد و ميگويد: «حالا ديگه صاحب اين باغ تويي. خب حالا بايد چه كار كنيم آقا؟ اول يك حال و احوالي با گلاي باغت داشته باش، بعد بيا كمك من.» و خودش مشغول باز كردن راه آب ميشود. آب، مثل خرگوشی بازيگوش تا پاي بوتهها ميدود و زير بوتهها قايم ميشود. بوتهها پر از خارند و برگهايشان
سبزِ سبز. يك شاخۀ خوب براي بابا انتخاب ميكند. ميخواهد درختچين را بردارد كه باباجون ميگويد: «الان كه وقت حرس نيست بابا! زمستان كه به خواب رفتند، ميآييم مرتبشان ميكنيم. اينطوري درد نميكشند.» مامان يك كارگر ميآورد و درختها را نشانش ميدهد: «همهشونو دربيار. ديگه نميتونم هر روز حياط رو جارو كنم.» بابا وقتي باغچۀ خالي را ميبيند، خيلي درد ميكشد. باباجون يك بيل دستش ميدهد: «بيا بابا! پاي اين بوتهها را گود كن تا خوب آب بخورند.» كار سختي نيست. يك بوتۀ كوچك كنار يك بوتۀ بزرگ دارد قد ميكشد. كنارش مينشيند. باباجون روي سرش سايه مياندازد. سرش را بالا ميگيرد: «ميشه اينو ببرم پيش بابام بكارم؟» باباجون ميخندد. فكري ميكند: «اگه با ريشه و خاكش جابهجاش كنيم شايد بگيره. من چند بار بردم، اما اونجا نگرفت. ضرري نداره. اين بار با دست تو امتحان ميكنيم. ايشالا دستاي تو هم مثل دستاي بابات سبز باشه. اين گلا را ببين! بيشترشونو بابات كاشته.»
گل را با ريشههايش درست بالاي سر بابا توي خاك ميگذارند. باباجون هم كمك ميکند. بيبي خيلي خوشحال است كه گل دارد شاخه ميزند و رشد ميكند. مرتب ميگويد: «احمدم خوشحال است.»
رفت و آمدها به خانۀ باباجون زياد شده است. باباجون و بيبي دارند تدارك جشنی بزرگ را ميبينند. انگار عروسي داشته باشند. جوانها تمام حياط و كوچه را ريسه ميكشند. بيبي و زنها مشغول پاك كردن حبوبات هستند و باباجون چند تا گوسفند درشت را نشان كرده است. انتهاي حياط را هيزم و ديگهاي بزرگ پر كرده است. باباجون برايش لباس نو ميخرد و ميخواهد: «روز ميلاد بپوش. اومد داره.» بيبي يك لحظه هم روي زمين نمينشيند. مثل جوانها تر و فرز ميرود و ميآيد. شبِ ميلاد، ديگها را روي آتش بار ميگذارد. حياط مثل روز روشن و شلوغ ميشود. بعضي پاي ديگ شمع روشن ميكنند، بعضي ديگ را هم ميزنند و زير لب دعا ميخوانند، بعضي هم به ديوار تكيه دادهاند و اشك ميريزند. باباجون صدايش ميزند و شمعی دستش ميدهد: «بيا پسرم... بيا تو هم نيت كن. اين پيامبر، پيامبر رحمت و مهربانيست. هرچي ازش بخواي نااميدت نميكنه.» شمع را روشن ميكند. بابا ميخندد و شمع را ميگذارد پاي قابلمهاي كه دارد روي گاز ميجوشد. مامان داد ميزند: «اين هم كاره كه تو ياد بچه ميدي؟ مراقب باش نسوزه...» دلش براي مامان خيلي تنگ ميشود. نميداند الان آن سر دنيا دارد چه كار ميكند؟ آيا ميداند كه امشب شب ميلاد است؟ دود ميرود توي چشمش و اشك ميزند. شمع را پاي ديگ ميگذارد. باباجون آهي ميكشد و ميگويد: «يك همچين شبي خدا بابات را به ما بخشيد.» تعجب ميكند. بابا هيچوقت اين را نگفته بود. هميشه جشن تولدش را هفده ارديبهشت ميگرفتند. يادش آمد بابا چند بار قصۀ پيرزن و پيرمردي را تعريف كرده بود كه بچهدار نميشدند. تا اينكه يك روز پيرزن يك گل محمدي را بو ميكشد و خدا را به صاحب اين عطر و بو قسم ميدهد تا به اين مادر تنها، پسري بدهد. و بعد خدا به آنها يك پسر ميدهد.
بيبي شيشۀ گلاب را جلو ميآورد و چند قطره كف دستِ او ميريزد. آنها را بو ميكشد. صداي باباجون توي گوشش ميپيچد: «اين پيامبر، پيامبر رحمت و مهربانيست. هرچي ازش بخواي نااميدت نميكنه.» رو به آسمان پرستاره ميكند. چشمهايش را ميبندد و برعكسِ پيرزن توي قصه، خدا را به صاحب اين عطر و بو قسم ميدهد تا براي اين پسر تنها، مادري بدهد.
سپيده سر ميزند كه سر ديگها را باز ميكنند. شمعها پاي ديگها پهن شده و هيزمها از سوختن دست برداشتهاند. هنوز اذان ظهر را نگفتهاند كه تمام ديگها خالي ميشود. آخرين ظرف هم كه پر ميشود و همراه صاحبش از خانه بيرون ميرود، زني از قاب در، وارد خانه ميشود. آشپز داد ميزند: «شرمنده خواهرم، تمام شد. ايشالا سال آينده.» ظرفي توي دستهاي زن نيست. به جايش يك ساك بزرگ دارد. همه به زن نگاه ميكنند. باباجون نزديكتر است. زودتر ميشناسد. با خوشحالي صدا ميزند: «محمد، بيا بابا!» دقت ميكند. باورش نميشود. جلوتر ميرود: «داييت خونه رو فروخت و رفت.» صدا، صداي خودش است. ميدود. بوي ارديبهشت ميپيچد.
درس امروز
شکوفه آروین
ایستاده بود جلوی آینه. دستهایش را به دو طرف باز کرده بود، سرش را کمی داده بود عقب و زیرچشمی خودش را برانداز میکرد. هی زور میزد که جلوی خندهاش را بگیرد، نمیشد. چشمهایش را بست، متنی را که از حفظ کرده بود، توی ذهنش مجسم کرد و از خط پنجم شروع کرد به خواندن:
ــ افسوس که کلمات من به بالا پرواز میکند، ولی افکار من همچنان در پایین باقی میماند...
ــ چی شد وحید؟ چرا نمیآیی؟
ــ دارم تمرین میکنم.
ــ بس است دیگر هرچه از دیشب تا حالا مسخرهبازی درآوردهای. بیا دیرت شد. الان زنگ مدرسهتان میخورد.
وحید همانطور که چشمبسته جلوی آینه ایستاده بود، گفت: «گفتم که! امروز آقای مجیدی میآید مدرسهمان که برای فیلم "محمد" بازیگر انتخاب کند. باید تمرین کنم.»
مادر آمد توی اتاق.
ــ چه کار میکنی؟ چشمهایت را چرا بستهای؟ بیا برو کتاب و دفترت را جمع کن و لباست را بپوش. بس است هرچه تمرین کردی. هیچکس یکشبه بازیگر نشده که تو بشوی.
ــ آقای مصلحی میگوید همه چیز با تمرین درست میشود.
ــ بعله! با تمرین طولانی. نه اینکه یکشبه. بیا برو دیرت میشود. اینقدر مرا حرص نده.
وحید دلخور شد. با دلخوری رفت سر سفرۀ صبحانه نشست. بیحوصله لقمهای نان و پنیر گذاشت توی دهانش و لیوان چای را سر کشید. مادر خواست دلداریاش بدهد، گفت: «اگر خدا بخواهد انتخاب میشوی، اگر هم نخواهد، حتماً به صلاح نبوده.»
وحید با همان قیافۀ گرفته بلند شد، کیفش را برداشت، زیر لب خداحافظی کرد و رفت.
***
بچهها سر کلاس معرکه گرفته بودند. ابراهیمی رفته بود روی نیمکت ایستاده بود و ادای بازیگرهای هندی را در میآورد: «تو پدر من رو کشتی... خودم میکشمت.»
ــ چه خبر است اینجا؟ تو آن بالا چه کار میکنی؟ بیا پایین بیادب.
آقای مصلحی دبیر دینی بود.
ــ بنشینید! تا معلم یک دقیقه دیر میکند، کلاس را میگذارید روی سرتان.
وحید دل توی دلش نبود. تا آقای مصلحی نشست پشت میزش، دستش را برد بالا.
ــ چه شده اخوان؟
ــ آقا اجازه! آقای مجیدی امروز نمیآید؟
ــ نمیدانم. فعلاً کتابهایتان را باز کنید. کجا بودیم؟
اسدی از میز اول گفت: «آقا اجازه! درس ششم.»
آقای مصلحی زیرچشمی نگاهی به فهرست اسامی انداخت و گفت: «گلچین! تو بخوان.»
گلچین هنوز صفحه را پیدا نکرده بود. کتاب بغلدستیاش را کشید جلو و شروع کرد به خواندن: «پیامبر رحمت؛ رنجاندن رسول خدا برای آن مرد نادان کاری عادی شده بود و به آن افتخار هم میکرد. هر روز سر راه پیامبر مینشست و...»
کلاس هنوز کمی همهمه بود. آقای مصلحی زد روی میز.
ــ تق، تق، تق.
وحید از جا پرید.
ــ آقا اجازه! آمدند.
بعد بیمقدمه بلند شد و رفت درِ کلاس را باز کرد. کسی پشت در نبود.
ــ چه کار میکنی اخوان؟ مسخرهبازی درآوردهای؟
ــ آقا اجازه! خیال کردیم آقای مجیدی در زدند.
صدای خندۀ بچهها کلاس را برداشت. آقای مصلحی کمکم داشت عصبانی میشد. گفت: «تو که اینقدر حواست پیش آنهاست، برو بیرون منتظرشان بمان.»
ــ ببخشید آقا!
ــ برو بشین! دفعۀ آخرت باشد کلاس رو به هم میریزی.
وحید شرمنده و خجالتزده برگشت و نشست پشت میزش. ابراهیمی از پشت سرش آهسته گفت: «نترس بابا! نقش گیج عقبافتاده را حتماً میدهند به تو.»
خودش و بغلدستیاش خندیدند. وحید به روی خودش نیاورد. گلچین دوباره شروع کرد به خواندن: «گاهی دشنام میداد، گاهی مسخره میکرد و گاهی هم با عدهای نادان به آن حضرت سنگ میزد. گاهی هم روی بام خانهاش میرفت تا بر سر پیامبر خاکروبه بریزد...
تق تق. این دیگر صدای در بود.
آقای مصلحی گفت: «بفرمایید.»
ناظم درِ کلاس را باز کرد، با آقای مصلحی سلام و علیک کرد و به آقای مجیدی و دستیارش تعارف کرد وارد کلاس شوند. همین که آقای مجیدی پایش را گذاشت توی کلاس، غوغا شد. آقای مصلحی به بچهها چشمغره رفت که ساکت باشند. بعد جلو رفت، با آقای مجیدی دست داد و روبوسی کرد. وحید با خودش فکر کرد خوب است او هم مثل آدمبزرگها برود با آقای مجیدی سلام و علیک کند. اما تا بیاید به خودش بجنبد، آقای مجیدی شروع کرد به صحبت: «خب بچهها! فکر میکنم همه میدانید که من برای چه اینجا هستم! بین شما کسی هست که تجربۀ بازیگری داشته باشد؟»
ــ آقا اجازه! ما میتوانیم صدای شِرِک را دربیاوریم.
ــ آقا اجازه! ما توی مهمانیها همه را میخندانیم.
ــ آقا اجازه! ما وقتی بچه بودیم، توی تبلیغ بستنی بازی کردهایم.
همه با هم حرف میزدند. کلاس به هم ریخته بود و صداها شنیده نمیشد. آقای مصلحی زد روی میز و گفت: «این چه وضعی است؟ یکییکی دستتان را بالا ببرید و صحبت کنید.»
ابراهیمی دستش را برد بالا.
ــ آقا اجازه! ما خیلی بازیمان خوب است. همه به ما میگویند عجب فیلمی هستی تو! میخواهید برایتان بازی کنیم؟
آقای مجیدی خندید و به وحید اشاره کرد که حرفش را بزند.
ــ آقا اجازه! ما تئاتر بازی میکنیم.
ــ چقدر خوب! میتوانی یکی از نقشهایت را الان بازی کنی؟
وحید چشمهایش را بست و سعی کرد متنی را که حفظ کرده بود، اجرا کند. اما هرقدر فکر کرد، یادش نیامد. فقط گفت: «افسوس... اف... سوس... اف...»
ابراهیمی گفت: «آقا اجازه! در نقش درختِ چشمبسته بازی میکرده. بیشتر از این دیالوگ نداشته!»
صدای خندۀ بچهها پیچید توی کلاس. وحید احساس کرد گوشهایش دارد کَر میشود. صورتش داغ شده بود و قلبش تندتند میزد. دستهایش را مشت کرده بود و دلش میخواست بکوبد توی دهان ابراهیمی. آقای مصلحی دوباره کوبید روی میز که یعنی ساکت.
ــ عیبی ندارد! هر وقت آماده بودی، برایمان اجرا کن.
آقای مجیدی این را گفت و رفت سراغ نفر بعدی. چند نفر دیگر از بچهها خودشان را معرفی کردند و از تجربههایشان گفتند. آقای مجیدی یک چیزهایی توی دفترش یادداشت کرد و کمی با دستیارش پچپچ کرد. بعد هم از همه تشکر کرد و از کلاس بیرون رفت. همهمۀ بچهها باز شروع شد. آقای مصلحی با صدای نسبتاً بلندی گفت: «خیلی خوب. کافی است دیگر. برگردیم سر درسمان. درس امروز خیلی مهم است.»
وحید هنوز همانطور چشمبسته نشسته بود و توی حال خودش بود. میترسید اگر چشمهایش را باز کند، گریهاش بگیرد. آقای مصلحی ادامه داد: «وقتی حضرت محمد به پیامبری مبعوث شد و مردم را به دین اسلام دعوت کرد، خیلیها او را مسخره کردند تا جایی که خداوند برای رسول خدا آیهای نازل کرد که از آزار و اذیت کفار ناراحت نباشد و بداند که مردم همیشه پیامبران را مسخره میکردهاند.»
کلاس هنوز حالت عادی نداشت. ردیف کنار پنجره مدام سرک میکشیدند تا از رفتن آقای مجیدی مطمئن شوند. بقیۀ بچهها هم همچنان توی عالم بازیگری بودند. آقای مصلحی صدایش را بلندتر کرد: «خداوند میفرماید: مَا يَأْتِيهِمْ مِنْ رَسُولٍ إِلَّا كَانُوا بِهِ يَسْتَهْزِئُونَ؛ یعنی هیچ رسولی به نزدشان نیامد جز اینکه او را مسخره کردند. پس این عادت آنها بود و به همین دلیل پیامبر هم نسبت به رفتار آنها بیاعتنا بود... حواستان اینجا باشد. اخوان! با تو هستم. خوابی؟»
وحید چشمهایش را باز کرد. جا خورده بود. گفت: «بله آقا... یعنی نخیر آقا!»
و باز هم خندۀ بچهها که انگار تمامی نداشت.
ــ اگر خواب نبودی، بگو من چه گفتم؟
ــ آقا اجازه! آخر چطور میشود آدم نسبت به مسخره و طعنۀ دیگران بیاعتنا باشد؟
ــ خیلی ساده است. وقتی آدم به خداوند ایمان داشته باشد و به درستی کارش مطمئن باشد، مخالفت و تمسخر دیگران اذیتش نمیکند. رسول خدا هم آنقدر به راه و آرمان و هدفش ایمان داشت که بیاعتنا به آزار و اذیت دیگران، همچنان به دعوتش ادامه میداد...
صحبتهای آقای مصلحی هنوز تمام نشده بود که زنگ مدرسه به صدا درآمد و بچهها به امید اینکه یک بار دیگر آقای مجیدی را ببینند، بیمعطلی از کلاس بیرون زدند. وحید اما همچنان نشسته بود. آقای مصلحی همانطور که وسایلش را جمع میکرد، گفت: «اگر از تمسخر و طعنۀ دیگران بترسی و دستپاچه بشوی، هیچ وقت به هدفت نمیرسی.»
این را گفت و از کلاس بیرون رفت و وحید را با آرزوها و رؤیاهایش تنها گذاشت؛ آرزوی اینکه آقای مجیدی بار دیگر به مدرسه بیاید تا این دفعه بدون ترس از آبروریزی و تمسخر دیگران، نقشاش را خوب اجرا کند.
عطر عبا
زینب احمدیان
خورشید، بیرمق و خسته بر صحن مسجدالحرام دامن گسترانیده بود و به تماشای خیل مردانی نشسته بود که گوشهکنار مسجد، دور هم جمع شده بودند و آرام پچپچ میکردند. دیوارهای فروریختۀ مسجد و خشت و لای خشکیده بر زمین، خاطرۀ سیل خانهبرانداز چند روز قبل را زنده نگه داشته بود. اسود بن نوفل دستش را سایبان چشمهایش کرد و دوباره به ابوامیه خیره شد که رؤسای قبایل را کنار کعبۀ نیمساخته جمع کرده بود و با طمأنینه برایشان صحبت میکرد.
دستی به محاسن بلندش کشید و نفسش را با آه بلندی بیرون داد. از عاقبت کار میترسید. برق شمشیرهای بیرونمانده از غلاف مردان قبایل، خنجری شده بود و داشت به قلبش نیشتر میزد. اگر از ابوامیه هم کاری برنمیآمد، جنگ حتمی بود. خبر داشت که برخی قبایل حتی با خون خود پیمان بسته بودند که نگذارند افتخار نصب حجرالاسود به قبیلۀ دیگری واگذار شود. شک نداشت که حادثهای خونین در شرف وقوع بود.
ـ کاش میدانستم ابن مغیرۀ مخزومی چه دارد میگوید اینهمه وقت!
اسود نگاهش را از جلسۀ رؤسای قبایل گرفت و به ابووهب مخزومیخیره شد که داشت کنارش مینشست و زیر لب مینالید: «جان به سر شدیم دیگر.»
ـ هرچه هست، خیر است.
ـ خیر؟ اگر از من بپرسی که میگویم دیگر خیری بر ما نیست. نفرین و عذاب خدایان بر ما نازل شده است. ندیدی چگونه سیل همۀ زندگیمان را نابود کرد؟ خانهها و دامها و نخلستانهایمان در نیمی از روز، زیر گل و لای مدفون شدند. کاش فقط همان بود. دیوارهای کعبه نیز اینگونه فرو ریخت و خدایان زیر باد و باران افتادند و هرشب یکی از جواهرات و سنگهای قیمتیشان به سرقت میرود. این هم از حال و احوال مردان شهر. شمشیرهای عریانشان را گرفتهاند زیر گلوی یکدیگر و برای همدیگر شاخ و شانه میکشند. تو خیری میبینی اسود؟ نه. ما نفرین شدهایم.
ابووهب هیکل فربه خودش را روی زمین رها کرد و به دیوار تکیه داد. اسود مضطرب و نگران دوباره به ابوامیه خیره شد و زیر لب زمزمه کرد: «حتماً ابوامیه خواهد توانست آتش این آشوب را خاموش کند.»
ــ چشم من که آب نمیخورد. نصب حجرالاسود کمافتخاری نیست که قبایل راضی شوند نصیب دیگری شود. پنج روز است که تعمیر کعبه به تعویق افتاده و هیچ کس حاضر نیست کوتاه بیاید تا یک نفر حجرالاسود را سر جایش قرار دهد و این دیوارها بالاخره مرمت شود. ابوامیه چه میتواند بکند با این مردان لجوج و متعصب؟
اسود عرق پیشانیاش را با دستارش گرفت و گفت: «اما او پیر قریش است. همۀ قبایل نظرش را محترم میشمرند.» ابووهب شانه بالا انداخت و ساکت شد. همهمهای که در صحن ساکت مسجد افتاد، نگاه اسود را به جمع رؤسا کشاند. ابوامیه برخاسته بود و پیشاپیش آنان به سوی کعبه میرفت.
ــ گویا خبری شده. برخیز اسود. برخیز تا برویم.
اسود با کمک ابووهب برخاست و آرامآرام به سمت کعبه رفت. مردان قبایل در مقابل ابوامیه که روی تلی از سنگهای مهیاشده برای تعمیر کعبه ایستاده بود، تجمع کرده و به دهان او خیره شده بودند که داشت همه را به سکوت دعوت میکرد.
ــ ای مردان قبایل قریش! من، حذیفه بن مغیره مخزومی، با رؤسای قبایلتان به شور نشستم تا برای نصب این سنگ آسمانی چارهای کنیم. آنچه من گفتم و آنها پذیرفتند، این بود که یک نفر بیطرف را حکم کنیم و او رأی دهد که افتخار نصب حجرالاسود زیبندۀ کدامین قبیله است. رؤسای قبایلتان پذیرفتند که اولین نفری که از باب الصّفا به مسجدالحرام داخل شود، همان حَکَمی است که به حُکم او گردن خواهیم نهاد. آیا شما نیز با این رأی موافقید؟
برقی از خوشحالی، چشمان اسود را روشن کرد و در دل به ابوامیه آفرین گفت. اما زمزمه که چون صدای بال زنبوران اوج گرفت و سرها که به پچپچه در هم فرو رفت، قلبش به تپش افتاد. با نگرانی به جمعیت خیره شد که چند گروه شده بودند و شور میکردند. لحظات، کند و سنگین میگذشت و نفس کشیدن را سخت میکرد. کمکم اما زمزمهها جای خود را به صداهای یکدستی داد که از گوشه و کنار جمع به تأیید بلند میشد. لبخند اسود پررنگ شد. جلو رفت و زیر بازوی ابوامیه را گرفت که داشت بهزحمت از روی سنگها پایین میآمد.
ــ خدا خیرت بدهد که قریش را از جنگی قریبالوقوع نجات دادی.
ابوامیه ابروهای سفید و پرپشتش را در هم کشید و گویی که بخواهد از رازی مگو پرده بردارد، آرام در گوش اسود زمزمه کرد: «ابن نوفل! آنچه من کردم، فقط پایین کشیدن تب این مردم بود؛ اما زین پس چه خواهد شد...؟ هراسناکم اسود.»
***
نگاه همه در یک نقطه تلاقی پیدا کرده بود: باب الصّفا؛ دری که قرار بود گره کور خصومت قبایل را بگشاید. چهرهها عرقکرده و پژمرده زیر سایبان دستها پنهان شده بود و چشمها فرصتی یافته بود تا نگاههای خشمناک خود را غلاف کند. نفسها را هرم گرما به حبس کشیده بود و قامت حوصلهها هر لحظه کوتاه و کوتاهتر میشد.
اسود برای لحظهای چشم از باب الصفا گرفت و به ابوامیه خیره شد: «چه فکر میکنی ابن مغیره؟ چه کسی از این در وارد خواهد شد؟» ابوامیه به دیوار مسجد پشت داده و پیشانی را به دستۀ عصایش تکیه زده بود.
ــ نمیدانم. فقط خدا کند آنچه میگوید آتش زیر خاکسترِ دل این مردم را شعلهور نکند...
صدایی که از میان جمعیت بلند شد، حرف ابوامیه را نیمهکاره گذاشت: «یک نفر دارد میآید! آنجاست. یک نفر دارد از باب الصفا وارد میشود».
جان تازهای به جسم خسته و کلافۀ مردان قبایل افتاد. همهمهای درگرفت. گردنها کشیده و قامتها روی پنجۀ پا بلند شد. سایۀ کسی روی درگاه باب الصفا افتاد و بعد قدمهایی استوار و پرطنین بر صحن مسجد فرود آمد.
ــ محمد است! محمد است! محمد امین از در وارد شده!
جمعیت، مشتاقانه و بیتاب به سمت کسی که در درگاه ایستاده بود، دوید. اسود دست یکی از جوانهایی را که از کنارش میگذشت، کشید و با صدایی که در میان هیاهو گم میشد، داد زد: «بهراستی او محمد است؟» جوان که به وجد آمده بود، در حالیکه میخواست خودش را زودتر به جمعیت برساند، گفت: «آری! آری! خودش است.» اسود بیاختیار خندید. با خودش فکر کرد: «بهراستی چه کسی بهتر از محمد؟! جوان درستکار و امین قریش که حتی ریشسفیدان نیز احترامش میکنند.»
اسود به باب الصفا و جوان رشیدی که کنارش ایستاده بود، خیره شد. ابوامیه از جمعیت جدا شد، جلو رفت و کنار محمد ایستاد. دستهای مردانهاش را در میان دستهای لرزانش گرفت و گفت: «آه پسر عبدالله! خدای را شکر که تو را برای نجات قریش فرستاد.» چهرۀ آرام محمد به تبسمی شکفت: «ابوامیه چه خبر شده است؟!»
ـ محمد! پسرم! از حال و روز این روزهای کعبه که باخبری. سیل چند روز پیش دیوارهای این خانۀ مقدس را در هم کوبید و ما چارهای جز مرمتش نداشتیم. دیوارها تا نیمه بالا آمده بود که نصب حجرالاسود، کار را به تعویق انداخت. هر قبیله میخواهد این افتخار نصیب کسی از افراد خودش شود و همین، آتش اختلاف را به جان قریش انداخته. امروز در اینجا تجمع کردیم و عهد کردیم اولین نفری را که از این در وارد شود، حَکَم قرار دهیم و به رأیش گردن بنهیم. حال، این تو و این مردم. چیزی بگو و این غائله را ختم کن.
نگاه نافذ محمد بر چهرههای کدرشده از زنگارِ کینه وزیدن گرفت. گوشها به امید شنیدن نام قبیلۀ خود، تیز شد. ابوامیه، نگران و مردد به چهرۀ آرام «امین قریش» خیره مانده بود. محمد نگاهش را از جمع گرفت و به برق حجرالاسود دوخت. چهرهاش دریای ساکت و ساکنی بود که هیچ از اعماق درونش خبر نمیداد. تکانی خورد و بعد قامت کشیدهاش به سوی کعبه موج برداشت. جمعیت شکافت و برایش راه باز کرد.
اسود چشم به چشم محمد بسته بود و با خود میاندیشید: «محمد کدام قبیله را برخواهد گزید؟ بنیاسد؟ بنیعدی؟ بنیمخذوم؟ بنیسهم؟ نام هر قبیلهای را که ببرد، قبایل دیگر چه خواهند کرد؟ نکند جانش به خطر بیفتد؟ نکند جنگ دربگیرد؟»
محمد روبهروی کعبه ایستاد. چشمها حتی به قدر پلکزدنی از دهان محمد غافل نمیشد. هر قبیله نام خود را بر زبان محمد میدید و این افتخار را برای خود میخواست. محمد تکانی خورد و عبایش را از دوش برداشت. خم شد و عبا را روی زمین پهن کرد. ابوامیه با تعجب پرسید: «این چه کاریست ابن عبدالله؟»
محمد به سمت حجرالاسود چرخید. سنگ را در آغوش کشید و آرام در میان عبا گذاشت. سپس رو به جمعیتِ متحیر کرد و لب گشود: «از هر قبیله یک نفر جلو بیاید.» جمع مبهوت و بیحرکت مانده بود. محمد در میان جمعیت چشم گرداند و با انگشت چند نفر را خطاب کرد. نمایندگان قبایل که پیش آمدند، محمد به عبای روی زمین اشاره کرد: «هرکدام گوشهای از عبا را بگیرید و بلند کنید.» مردان، مطیع و بدون حرف، عبای زیر حجرالاسود را بلند کردند. محمد به سمت کعبه قدم برداشت و کنار جایگاه حجرالاسود ایستاد. خم شد و سنگ آسمانی را از میان عبا برداشت و روی دیوار قرار داد. آن گاه به چهرههایی که کمکم داشت از هم میشکفت، خیره شد و بلند گفت: «اینک افتخار نصب حجرالاسود برای همۀ قریش است!»
صدای هلهله، سکوت مسجدالحرام را شکست. ابوامیه لبخندزنان دست بر شانۀ محمد گذاشت: «مرحبا محمد! بهراستی که قریش را حیاتی دوباره دادی!» خنکای تبسم محمد شعلههای کینه را خاموش کرده بود. گره بغضآلود ابروها باز شده و چین و چروک تعصب از پیشانیها افتاده بود.
اسود مات و مبهوت به مردانی خیره شده بود که یکدیگر را در آغوش گرفته بودند و برادرانه میخندیدند. آنچه میدید، اعجاز جوانی بود که آتش تفرقه را به گلستان وحدت مبدل کرده بود. به کعبه خیره شد. حجرالاسود را دید که بر عرش کعبه نشسته و هنوز از عطر آغوش محمد سرمست بود. به حال سنگ غبطه میخورد. زانو زد و نفس بلندی کشید. سینهاش از عطر عبا لبریز شد. شک نداشت که بوی بهشت میآمد...
پدر در یثرب
علیاکبر والایی
و آنان را که صبح و شام خدا را میخوانند و قصدشان فقط خداست، از خود مران، که نه چیزي از حساب آنها بر تو و نه چیزي از حساب تو بر آنهاست، پس اگر آن خداپرستان را از خود برانی، از ستمکاران خواهی بود. (انعام، آیۀ 52)
آفتاب از پس ابرهاي تیرۀ دشت سر برآورده بود که به راه افتاد. نگاهش به دوردستها بود. دشت، هموار و بیانتها مینمود. مرد چوبدستیاش را بر زمین خشک و تركخورده میکوفت و بهآهستگی قدم برمیداشت.
اکنون بهروشنی میدانست که در گامهاي پیش رو، هرم داغ آفتاب در انتظارش است و بهزودي اشعۀ سوزان خورشید، توان حرکت را از او سلب خواهد کرد. بلندقامت و درشتاندام بود. هنوز نیروي جوانی را در پاهایش حس میکرد. اما خودخواسته گامهایش را کوتاه برمیداشت. قدري عقبتر، دخترك برادرش در پی او بهکندي حرکت میکرد. نحیفتر و کوچکتر از آنی بود که وادارش کند سریعتر گام بردارد. از هنگامی که پدر و مادر دخترك به دست حرامیان قریش کشته شده بودند، سرپرستیاش را بر عهده گرفته بود. سالها بود که عمویش بود و حالا در قامت پدر هم بود.
دخترك به غیر او کسی را نداشت. خود او نیز هیچگاه فرزندي نداشت و همیشۀ عمر تنها بود. اما با کشته شدن برادر و همسر برادرش، زندگیاش تغییر کرده بود. دیگر تنها نبود. یک سالی میشد که دخترك یتیم شده بود و او سرپرستیاش را بر عهده گرفته بود. شگفت آنکه ماحصل آن واقعۀ تلخ، پایان رنج تنهایی او بود. خوب که فکر میکرد، میدید در این یک سالی که گذشت، چنان با دخترك انس گرفته است که گویی رشتۀ جانش را به او گره زدهاند. دخترك را همچون دختر نداشتۀ خود دوست میداشت. هر روز و هر شب، به تماشایش مینشست و هر بار وجودش از دیدار دخترك لبریز از آرامش میشد. اما چیزي این آرامش زودهنگام را از او دزدیده بود. دخترك اندوهگین بود و آرام و قرار نداشت. با چشمان آبی محزونش، مدام در خانه راه میرفت و به هر سوي دیوارهاي خانه چنگ میانداخت. خانه، در نبود پدر و مادر براي دخترك به قفسی تبدیل شده بود. مرد در مدت یک سالی که گذشته بود، ندیده بود دخترك بخندد. گویی ترس و وحشت تماشاي قتل پدر و مادرش، اثر هر گونه شادي را در وجودش خشکانده بود.
مرد شنیده بود که قافلهاي از مکه در راه است و در واپسین ساعات روز از کنار نهر عبور خواهد کرد. اکنون هیچ چیز در نظرش مهمتر از انجام مأموریتش نبود. سر بالا آورد و به آسمان نگریست. آفتاب راه گشوده بود که عمود بر فرق سرش بایستد. مجالی به هیچ اندیشهاي نبود. لحظهاي ترس به جانش افتاد که مبادا قافله زودتر از راه برسد و او از ادامۀ این سفر ناکام بماند. با این فکر، دست دخترك را چنگ زد و گامهایش را تندتر کرد تا بهموقع خود را به نهر برسانند.
آفتاب عمود در حال تابش بود که نفسزنان به نهر رسیدند. عرق از سر و روی مرد جاري بود و دخترك از شدت خستگی، همچو گلی پژمرده وا رفته بود. اما آنچه پیش رو بود، نویدبخش آسایش و نجات از هرم گرماي دشت بود. تک درخت تنومند کنار نهر، سر بر آسمان افراشته بود و شاخ و برگش را اینجا و آنجا، همچون سایۀ مهر مادري بر سر نهر گسترده بود.
مرد دست دخترك را کشید و هر دو با حالی خسته، به لب نهر رسیدند. روي زانو نشستند و به سر و صورت خود آب زدند. آن گاه دستها را پیاله کردند و پیاپی از آب نهر نوشیدند. آتش درونشان خاموش شد و تشنگیشان فرو خوابید. خیلی زود، خنکاي نسیم بر سر و صورتشان نشست و هرم داغ و سوزان آفتاب از تنشان پر کشید. هر دو دمی نشستند و به پرندگانی که پیرامون نهر به پرواز در میآمدند، چشم دوختند. حالا تا آمدن کاروان میتوانستند خستگی در کنند و با آسودگی خاطر زیر سایۀ درخت تنومند نهر به انتظار قافله بنشینند.
مرد فرصتی یافته بود و نگاهی به دخترك انداخت. دخترك گویی دوباره از نو شکفته شده بود، اما همچنان اندوه گذشته بر چهرهاش سایه انداخته بود. مرد با تماشاي چشمان روشن آبی دخترك یاد برادرش افتاد.
سر بالا آورد و آه کشید. سینهاش از این آه گداخت. فکر کرد هیچگاه نمیتواند جاي پدر را برايش پر کند. در این یک سال هرچه در توانش بود، به دخترك مهر ورزیده بود. اما دخترك همچون سالهاي گذشته، او را به همان نام عمو صدا میزد، بیآنکه لبخندي بر چهرهاش نمایان شود. مرد در این مدت، هیچ واکنش متفاوتی در وجود دخترك ندیده بود. چشمان روشن آبیاش همیشه در اندوه بود.
مرد نگاه از چشمان دخترك برداشت و در این حال، نگاهش گره خورد به صلیب نقرهاي که به گردن برادرزادهاش آویخته بود. صلیب در اثر نوري که از لابهلاي شاخ و برگ درختان به خود میگرفت، همچو الماس صیقلخورده میدرخشید.
نظارۀ صلیب، افکار مرد را به دورترها، به آتن برد؛ به کلیساي مقدس و اسقف اعظم که همۀ عمر مدیون خوبیهایش بود. به اسقف اعظم اندیشید و گفتههایش را به یاد آورد و نامهاي را که قاصد از سوي او برایش آورده بود. نامه را چندین و چند مرتبه خوانده بود و حالا گویی جملات نامه در ذهنش حک شده بود. کلام هشدارآمیز اسقف اعظم، مانند صداي ناقوس کلیسا، در مغز استخوان سرش پژواك داشت:
دوست من، کشیش نارهن!
سلام خداوند بر تو باد و عیسی مسیح نگهبانت باشد. اخبار بسیاري از شخصی به نام محمد به ما رسیده است که خود را فرستادۀ خداوند میانگارد. اما بسیاري وي را جادوگري زبردست میدانند که با اشعار و ابیاتی که در دست دارد، مردمان را مجذوب سحر کلام خود میکند. تو در آن سرزمین، تنها کسی هستی که مورد اطمینان کلیساي جامع مقدسی. از تو میخواهیم در نخستین فرصت ممکن، به شهري که این مرد حاکم بر آن است، بروي و با او ملاقات کنی و از طریق قاصدي که به سوي تو گسیل میداریم، ما را از حقیقت موضوع آگاه سازي.
هامو آرمن، اسقف اعظم کلیساي جامع مقدس آتن
ــ عموجان ما براي چه به یثرب میرویم؟
این پرسش دخترك، مرد را از اعماق افکار خود بیرون کشید. مرد نگاهی به دخترك انداخت و گفت: «میرویم تا فرستادهاي را که گفته میشود بهتازگی ظهور کرده از نزدیک ببینیم.»
دخترك با سادگی پرسید: «فرستاده یعنی چی؟!»
مرد گفت: «یعنی پیامبري که از طرف خداوند به سوي مردم فرستاده میشود.»
دخترك پرسید: «یعنی عیسی مسیح؟»
مرد لحظهاي سکوت کرد. سپس چشم به دخترك دوخت. با دست بر سینۀ دخترك صلیب کشید و زیر لب دعا خواند. آن گاه مردد سر تکان داد و گفت: «بله.»
دخترك گفت: «یعنی خدا مسیح را دوباره براي مردم فرستاده؟»
مرد با این سخن دخترك خاموش ماند. نگاهش را به دخترك دوخت و گفت: «مطمئن نیستم. وقتی این فرستاده را از نزدیک دیدم، نظرم را به تو خواهم گفت.»
و لبخند زد. اما هیچ اثري از انعکاس لبخندش در چهرۀ دخترك ندید.
مرد دوباره غرق افکارش شد و به قاصدي اندیشید که در آن شب بارانی، حامل پیام مهم اسقف کلیساي جامع شهر آتن براي او بود.
نزدیک غروب آفتاب بود که از دور صداي قافله به گوش رسید. مرد و دخترك هر دو از خوشحالی برخاستند و گوش به صدا خواباندند و نگاهشان را به سوي صدا دوختند. قافله همچون خط باریکی در دل دشت به سويشان میخزید و هر دم نزدیک و نزدیکتر میشد. قافله هرچه نزدیکتر میشد، صداي زنگولۀ شتران پرصداتر به گوش میرسید.
مدتی بعد، کاروان خسته به کنار برکه رسید و شتران بر زمین زانو زدند. مرد و دخترك هر دو به نشانۀ احترام، دست به سینه گذاشتند و رو به کاروان ایستادند. قافلهسالار پیش آمد؛ نگاهی به آن دو انداخت و از مقابلشان گذشت. سپس در حالی که با اشارۀ دست اهالی کاروان را به سمت برکه فرا میخواند، اسب خود را هی کرد و به سوي مرد و دخترك بازگشت.
مرد به نشانۀ احترام، دو دست خود را بر سینه گذاشت و چشم به قافلهسالار دوخت. قافلهسالار از اسب خود پایین آمد. نگاهی به مرد و دخترك انداخت و گفت: «به نظر میآید شما اهل این دیار نیستید. از کجا میآیید؟» مرد گفت: «درست میفرمایید. ما از دیار مغربزمین آمدهایم. اما سالهاست که در یک آبادي دورتر از اینجا، میان مکه و یثرب ساکن شدهایم.»
ــ اکنون اینجا چه میکنید؟ نمیهراسید به دام حرامیان قریش بیفتید و در دم جانتان را بستانند؟
مرد لحظهاي ساکت ماند. مراقب بود ناخواسته پرده از راز خود برندارد و هدفش را از رفتن به یثرب آشکار نکند. نگاه دوستانهاي به قافلهسالار کرد و گفت: «شنیدهام یثرب به واسطۀ مردي که ادعاي پیامبري میکند، شهري امن و آرام شده. براي همین است که قصد عزیمت به آن شهر را کردهام.»
قافلهسالار سر تکان داد و گفت: «درست شنیدهاي. به برکت حضور رسولاﷲ یثرب شهري امن شده و بهزودي با وعدهاي که ایشان فرمودهاند، مکه نیز شهري امن براي همه خواهد شد.»
سپس افسار اسبش را به تنۀ درخت آویخت و خود به سوي نهر رفت.
شب کاروان در کنار نهر به استراحت پرداخت. مرد و دخترك در تمام ساعات شب و سپس سحرگاه شاهد نماز و نیایش کاروانیان بودند؛ نماز و نیایشی که اول بار شاهد آن بودند. قافلهسالار به او شرح داد که این شکل از نیایش خداي یکتا به فرمان فرستادۀ خدا براي ایمان آورندگانش تعیین شده است. مراسم عبادتی که به درگاه خداوند، در پنج نوبت از شبانهروز بر پا میشود.
سحرگاه، شتران قافله از آب نهر سیراب شده بودند که قافلهسالار فرمان حرکت داد. قافله با کندي، اما پر سر و صدا به راه افتاد.
آفتاب به میانۀ آسمان رسیده بود که قافلهسالار اسبش را به سوي مرد هی کرد و کنار ایستاد. بهدقت نگاهش کرد و گفت: «اي مرد به گمانم تو نصرانی هستی، براي چه میخواهی در شهري که همۀ مردمانش پیرو رسول خدا هستند، بروي؟!»
مرد نگاهی به قافلهسالار انداخت و گفت: «همان طور که روز پیش گفتی، یثرب به واسطۀ حضور فرستادهاي از سوي خداوند، شهر امنی شده است. اگر بخواهم زندگی کنم، ترجیح میدهم کنار فرستادۀ خداوند باشم تا در کمین قریشیان و حرامیان ایشان.»
و نفس راحتی کشید و ادامه داد: «یثرب که رسیدم، قصد ملاقات با فرستادۀ خداوند را دارم. اما میترسم با پرسشهاي غریبی که از او خواهم کرد، ایشان بر من خشم گیرد.»
قافلهسالار لبخندي زد و گفت: «رسول خدا کسی نیست که بر هیچ مخلوقی خشم بگیرد. پیامبر ما همانی است که در جنگ بدر، در حالی که دندانهایش به دست دشمن شکسته شده و صورتش جراحت برداشته بود، در پاسخ تمام خصومتها، در میانۀ میدان نبرد، ناگهان دست به سوي آسمان برد و دشمن خود را دعا کرد و از خداوند خواست آنان را هدایت کند.»
مرد با شنیدن این سخنان قافلهسالار به فکر فرو رفت. اندیشید اگر این مرد مکه را فتح کرده بود و حاکم بر سرزمین حجاز میشد، آرامش و امنیت در این سرزمین برقرار میشد. در آن صورت هیچ خطري پیروان مسیح را تهدید نمیکرد و هماکنون برادر و همسر او زنده میبودند.
قافلهسالار به دخترك اشاره کرد و گفت: «این کودك، دخترت است؟» مرد ساکت ماند. قافلهسالار ادامه داد: «پس مادرش را چرا همراه نیاوردهاي؟» مرد آهی کشید و گفت: «من عموي این دختر هستم. پدر و مادر برادرزادهام، در سالی که گذشت، در شبی ظلمانی به دست حرامیان قریش کشته شدند.»
قافلهسالار با تأسف سر تکان داد و گفت: «چگونه این اتفاق افتاد؟»
مرد گفت: «شبی مردان آبادي خبر آوردند که به خانۀ برادرم بروم. حرامیان کافر برادرم و همسرش را پس از آزار و اذیت، در خانۀ خودشان به قتل رسانده و سپس آن دو را به صلیب کشیده بودند.»
بعد با دست اشاره به دخترك کرد و ادامه داد: «این دختر به فرمان پدر، در تنور خانه پنهان شده بود و در تمام مدت وقوع آن جنایت شوم، در دخمۀ تنهایی خودش بیصدا میگریست.»
قافلهسالار خشمگین گفت: «لعنت خدا بر آن حرامیان کافر که بویی از آدمیت نبردهاند و در حمایت حاکمان قریش، دست به چنین جنایاتی میزنند.»
و سپس آهی کشید؛ نگاهش را به مرد دوخت و گفت: «اي مرد، اگر در یثرب، پیامبر را ملاقات کردي، هیچ گاه این واقعه را براي ایشان بازگو نکن. زیرا که رسول خدا با شنیدن این اتفاق بهشدت اندوهگین میشوند و غصه خواهند خورد.»
و آن گاه اسب خود را هی کرد و براي سرکشی به سوي عقب قافله راند.
مرد و دخترك، سه شب و سه روز بود که همراه قافله در حرکت بودند.
اکنون قافله به چمنزاري رسیده بود که در دل دشت خشک، چون نگینی سبز و خرم به نظر میرسید. مرد و دخترك از تماشاي چمنزار و گلهاي سرخ و فوج بنفشههاي بوستان به هیجان آمده بودند. قافلهسالار میان چمنزار، در آخرین نوبت اتراق، فرمان توقف کاروان را داد.
مرد هنوز با حیرت غرق تماشاي چمنزار بود. قافلهسالار نگاه متعجب مرد را که دید، اشاره به بوستان و انبوه گلهاي رنگینش کرد و گفت: «اینجا را میبینید؟... این یکی از معجزات پیامبر خداست. از آخرین باري که رسول خدا با اصحاب خود در این محل نماز جماعت گزارد، فقط یک سال میگذرد. از همان هنگام، این دشت پر از گلهاي سرخ و رنگین شده است.
قافله که از حرکت ایستاد، دخترك همچون تیري از کمان رهیده، به سوي بوستان دوید. به بنفشهزار که رسید، خود را به میان فوج گلها رها کرد. جست و خیز کرد. دوید و دوید. ایستاد و چند گل سرخ و چند بنفشۀ سپید چید و ریخت روي دامنش. مرد در آن حال، نگاهش را رها کرده بود و در پهناي صورت دخترك اثري از خنده و شادي را میکاوید. اما این پرسش بیپاسخ آزارش میداد. اینهمه هیجان، پس چرا دخترك برادرش نمیخندد؟
عاقبت قافله به شهر رسید. مسافران هر یک، بار و بندیل خود را به دست گرفته و به سویی از کوي و برزن یثرب روان شدند. مرد و دخترك از قافلهسالار خداحافظی کردند و به راه افتادند. هر دو خیلی زود در خیابان اصلی شهر، در میان غوغاي فریادهاي فروشندگان و دورهگردها قرار گرفتند. از هر سویی صداي فریاد فروشندگان و همهمۀ خریداران رو به آسمان بود.
مرد دست دخترك را چنگ زد تا در میان شلوغی جمعیت گم نشود. دخترك هنوز گلهایی را که از دشت برچیده بود، به دامن داشت. گلها را مانند اشیایی شکننده به دامن گرفته بود و دست دیگر را که آزاد بود، حایل بر آن قرار داده بود.
مرد سراسیمه بود. تازه به خاطر آورد که چه اشتباهی کرده است. زیرلب خود را ملامت میکرد که چرا از قافلهسالار نشانۀ مقر امارت پیامبر را نپرسیده بود. در این حال، دست دخترك را در دست داشت و در بازار مدینه در حرکت بود. نمیدانست به کدام سو برود. ناگهان در میان راه ایستاد. از یکی از عابران پرسید: «اي مرد، به من بگو مقر و امارات حکومت محمد کجاست. میخواهم به دیدارش بروم.»
مرد عابر از شنیدن این سخن بر جاي خود مبهوت ماند. لحظاتی ایستاد و با حیرت به مرد نگریست. سپس خندید و متعجب گفت: «مقر و امارات حکومت پیامبر؟!... برادر، آخر تو از کدام سرزمین میآیی که تا این حد نسبت به احوال ما بیخبر و ناآشنایی؟!»
مرد با شرمندگی گفت: «آیا من پرسش نابجایی کردم؟ یعنی در این شهر، به ما مسافران غریب، اجازۀ ورود به امارت پیامبرتان و ملاقات با ایشان را نمیدهند؟»
مرد عابر خندۀ دوبارهاي کرد و گفت: «نخیر، شما باید این را بدانی که پیامبر ما نه امارتی دارد و نه هیچ قصري. رسولاﷲ میهمانانش را یا به خانۀ خود میبرد و یا در مسجد با آنها ملاقات میکند.»
مرد با شنیدن این سخنان، لحظات طولانی خاموش ماند و به فکر فرو رفت.
عابر او را که به این حال دید، رهایش کرد و پی کار خود رفت. مرد مدتی ایستاد و به سیل عابران نگریست. از آنچه شنیده بود، هنوز در حیرت بود.
دست به بازوي رهگذر دیگري انداخت و پرسید: «به من بگویید، آیا بهراستی پیامبر شما در این شهر، هیچ امارتی از خود ندارد؟»
رهگذر دقیق نگاهش کرد و گفت: «نخیر، ندارد.»
مرد فریاد زد: «پس چگونه میشود که اینچنین آوازهاش بلند است و بر شما حکومت میکند؟!»
رهگذر این پرسش او را با پرسش دیگر پاسخ داد: «پیامبر ما همواره بانگ بر سر همین کاخنشینان میزند؛ پس چگونه میشود که رفتار و زندگی خود خلاف این حقیقت باشد؟»
مرد ناباور از این شنیدهها، سرانجام تاب نیاورد و گفت: «اکنون من باید پیامبر شما را در کجا ملاقات کنم؟»
مرد رهگذر گفت: «باید به مسجد بروي. به گمانم اکنون رسول خدا مانند روزهاي گذشته در مسجد باشد. در میان اصحاب صُفه در محل سایبانهاي محوطۀ مسجد.»
مدتی بعد، مرد با نشانیاي که گرفته بود، به دیوارههاي محوطۀ بیرونی مسجد رسید. جمع بسیاري از مردان و زنان تهیدست، داخل سایبانهاي دیوارۀ مسجد نشسته بودند؛ با لباسهاي مندرس، چهرههایی محزون و رنجور. عدهاي در کنارههاي دیوارۀ سایبان دراز کشیده و در خواب بودند. عدهای هم بیدار و مشغول نیایش بودند. در سایبانهاي دیگر، عدهاي کپههایی از رشتههاي دراز حصیر را پیش رو گذاشته و زنبیل میبافتند. عدهاي دیگر دوك نخریسی به دست گرفته و در حال بافتن لباس بودند. مرد با تماشاي این صحنهها گیج و متحیر مانده بود. افکارش به هم ریخته بود. در شگفت بود که آخر چگونه ممکن است پیامبري با آن عظمت در میان این جمع بیخانمان حضور داشته باشد.
مرد در این لحظات، تمرکزي بر افکارش نداشت. توان هر گونه تحلیلی را از دست داده بود. اکنون جرئتی یافته بود و در درونش امنیت و آسایشی غریب حس میکرد. در این حال، سراسیمه دست عرب رهگذری را چسبید و با سادگی پرسید: «به من بگو، محمد کجاست؟»
مرد رهگذر لحظاتی نگاهش کرد و گفت: «رسولاﷲ را میخواهی ببینی؟» و لبخندي زد و ادامه داد: «معلوم است مسافري و از گرد راه رسیدهاي.»
آن گاه با دست، اشاره به سوي یکی از سایبانها کرد و گفت: «آن مرد رسولاﷲ است؛ همانی که عدهاي از اصحاب صُفه بر گردش حلقه زدهاند. هم او که آن کودك یتیم را بر زانویش نشانده است و خرما به دهانش میگذارد.»
مرد با شنیدن این سخن سر برگرداند و متعجب به همان سو نگریست. در این حال، دست دخترك هنوز در میان دستش بود. جمع کثیري از مردان و زنان بیخانمان به گرد پیامبر حلقه زده بودند و پیامبر پیوسته در حال نوازش کودکان آنان بود.
مرد لحظاتی طولانی به تماشاي پیامبر خدا ایستاد. پاهایش سست شده بود. دلش میخواست همان جا بر زمین بنشیند. اما قادر نبود نگاه از چهرۀ مهربان پیامبر خدا بردارد. ناگهان چیزي از اعماق درونش جوشید. اشک در چشمانش حلقه زد و با صدایی لرزان گفت: «به خداوند سوگند، مسیح نیز این گونه بود.»
دخترك این سخن را که شنید، ناگهان دست عمویش را رها کرد و با گلهایی که در بغل داشت، به سمت محلی که پیامبر نشسته بود، دوید.
مرد دستش میان هوا خالی ماند. دخترك راه خود را از میان جمع مردان و زنان گشود و به سوي پیامبر دوید. بهسرعت خود را به پیامبر نزدیک کرد.
پیامبر با دیدن دخترك، دستهایش را بالا آورد و به سویش آغوش گشود. دخترك میان جمع، پر کشید و خود را در آغوش پیامبر انداخت. پیامبر بر سر دخترك بوسه زد و او را به روي زانوي دیگرش نشاند و سپس با دست خود دانهاي خرما بر دهان او گذاشت. دخترك با تکدانۀ خرماي داخل دهانش خندید.
مرد با نظارۀ این صحنه، ناگاه اشک در چشمانش حلقه زد. نفس آسودهاي کشید و تکیه بر دیوار زد. خستگی امانش را بریده بود. پاي دیوار مسجد، بر زمین نشست. دوات و پر قو را بهآرامی از خورجینش بیرون آورد و لحظاتی بعد، به خط خوش نگاشت: «پاسخ جناب اسقف اعظم، در یک جمله چنین است: مسیح بار دیگر در این سرزمین ظهور کرده است.»
و سر بالا آورد و به دخترك نگریست که همچنان بر زانوان پیامبر نشسته بود و خود را با آسودگی خاطر در آغوش فرستادۀ خدا رها کرده بود.
مرد لحظات طولانی به برادرزادهاش خیره ماند. بعد از مدتها، این نخستین بار بود که دخترك را این حد شاد و زنده میدید. دخترك گلهایی را که در بغل داشت، به دامان پیامبر ریخته بود و حالا دست به صلیب نقرۀ دور گردنش داشت و آن را نشان پیامبر میداد. پیامبر با لبخندي بر لب، دگر بار دست نوازش بر سر دخترك کشید. دخترك سر بالا آورد و با چشمان روشن آبیاش به پیامبر نگریست و با پهناي صورت خندید.
از دفتر خاطرات یک عنکبوت بیچاره
شیما شهیدزاده
روز اول
اَه...! از صبح اول وقت اين مگس بيخاصيت آمده است و دارد وزوز ميكند. بله! عنكبوت كه بيعرضه شود، مگسها هم از او سواري ميگيرند. بايد دست به كار شوم و نصايح مادر خدابيامرزم را به كار ببندم. اُف دارد كه عنكبوت با همۀ تارهايش اسيرِ وزوز مگس شود. بايد بروم و دست به كار شوم.
روز دوم
بهبه! چه تار قشنگي! عجب رنگينكمان دستبافي! نور به قبرت بتابد مادر كه هنرت را با همۀ ظرافتش تمام و كمال به من آموختي. اِ... اِ... ي...! خفاش عجول! به ديوارِ صاف بخوري ايشالّا! اين چه طرز پروازكردن است؟ تارم را خراب كردي. دوباره بايد درستش كنم.
روز سوم
باز هم بهبه! ميبينم كه مهمان آمده. دوتا كفتر عاشق ميروند و ميآيند و بقبقو ميكنند و لانه ميسازند. مادر خدابيامرزم هميشه ميگفت: «كفتر اومد نيومد داره.» من كه نميفهمم يعني چي. ولي خوشحالم كه لااقل بعد از سالها دو تا مهمان باكلاس، به اين غار آمدهاند. اين غار كه هميشه خانۀ خفاش و عنكبوت و درندگان و شكارهاي گريزان بوده است. آفرين! بسازيد. لانۀ زيبايي ميشود. البته به پاي فرش دستباف من نميرسد. باز شما يك جفت هستيد، ميتوانيد بسازيد. منِ بيچاره يك نفرم! حالا چرا اينقدر عجله داريد؟ كمی هم به خودتان استراحت بدهيد.
روز چهارم
چه خبر است؟... خورشيد چرا عجله ميكند؟... هنوز سيرخواب نشدهايم كه. چشمهايم بهسختي باز ميشود. هوا تاريك است، اما خورشيد آمده دم غار ايستاده. چشمهايم كمكم كه به نور عادت ميكند، درست ميبينم؟ اين كه آدميزاد است. جلّ الخالق! اين غار به عمرش موجود درنده و آهوي رميده و پرندۀ از قفسپريده ديده بود، اما... خورشيدِ ايستاده، كه بر در غار طلوع كند؟!... نه... هرگز...: آن هم خورشيدي كه به انتهاي غار برود و دوباره در انتهاي غار طلوع كند... هرگز...! بايد خوب تماشا كنم ببينم چه خبر شده است. بايد همۀ اينها را به خاطر بسپارم تا بعدها براي بچههايم مو به مو تعريف كنم. عجب ماجرايي دارد اتفاق ميافتد! اضطراب دارم، بايد در اين جور مواقع كار كنم تا آرام بگيرم. بهتر است بروم سراغ فرشِ نازنينم!
روز چهارم ـ چند ساعت بعد
ماشاالله به اين كبوترهاي بيخيال! عينِِ خيالشان نيست كه كسي به غار آمده است. راحت و گرم و نرم توي لانهشان نشستهاند و پرحرفي هم ميكنند: «بق بقو... بق بقو...» چه خبره؟! من هم كه از فشار استرس، فرشِ دوازدهمتري بافتهام. ديگر حتي خودم هم نميتوانم وارد غار شوم، چه برسد به اين مگسهاي بدبخت!
روز چهارم ـ چند ساعت بعدتر
تازه فهميدم چرا اين كفترها از سر جايشان تكان نميخورند. خودم دو تا تخمِ سفيدِ درخشان را توي لانهشان ديدم. عجب زرنگند! واي... زود از راه ميرسند، دو دقيقهاي لانهشان را ميسازند، حالا هم كه نمك دارند! منتظرند تا عيالوار شوند. كاري هم به هيچي ندارند كه دور و برشان چه خبر است. راحت نشستهاند و دارند براي هم قصه تعريف ميكنند. ولي انگار نه... دارد خبرهايي ميشود. چه سر و صداهاي عجيبي ميآيد. صداي فروريختن سنگريزه از كوه است. حتماً باز هم مهمان داريم.
ادامۀ روز چهارم
عجب مهمانهاي بيادبي! مثل طلبكارها آمدند دم در ايستادند و غار را ورانداز كردند. انگار آمدهاند مِلك پدرشان را بخرند. تازه، نزديك بود يكيشان بيايد داخل غار و تمام تار و پود فرش دوازدهمتريِ زيبايم را در هم بپيچد. حالا من هيچي، اين دو تا كبوتر بدبخت چه گناهي كردهاند كه آمدهاند همين جلوي در تخم گذاشتهاند. شانس آورديم يكيشان سريع گفت: «محمّد؛ اينجا نيست. اگر محمّد اينجا بود، اين تار و اين كبوترها كه اينجا نميماندند!» و رفتند. عجب باهوشهايي بودند!
رفتند، اما صدايي توي سرم ميپيچد. تكرار ميشود و ميچرخد: «محمّد... محمّد... محمّد...» اين نام را كجا شنيدهام؟
روز پنجم
خاك بر سر من كه عنكبوتی احمق هستم. مادرم راست ميگفت. هميشه از همه چيز عقب ميمانم. خورشيدي چون «محمّد» به غار ما آمد و رفت، اما من مثل آدمهاي خواب نفهميدم چه شد و كجا رفت؟ اين كفترها از من باشعورترند. حتی جوجههايشان هم از من بالغترند. «محمّد» كه ميرفت، سر از تخم درآوردند و به آخرين فرستادۀ خدا در زمين سلام گفتند، اما من چه؟ فقط بلدم تار و پود به هم ببافم. مادرم يك چيزی می دانست كه بارها و بارها قصۀ رانده شدن آدم از بهشت و سرگردان شدنش در كوهها را برايم گفته بود. صد بار برايم گفت كه آدم، خدا را به پنج نام مقدس قسم داد تا بخشيده شد. اما منِ فراموشكار يادم رفت كه اولين نام، نام بهشتی «محمّد» بود. مادرم صد بار گفت كه تكرار كن: «يا حميدُ بحقِّ محمّد.» گفت كه اين نام هر گرهای را می گشايد اما منِ فراموشكار ...
روزهاي بعد
محمّد مانند خورشيدی درخشان از غار رفت و همه جا تاريك شد. با رفتنش قلبِ كوچكِ من هم همراه او رفت. اي كاش زودتر او را ميشناختم تا از خاك راهش براي چشمانِ كمسويم سرمه ميكشيدم. وقتي كه می رفت، برگشت و نگاهم كرد. با نگاهش از من تشكر كرد. طوري رفت كه حتی يك تار هم از پودش جدا نشد. اين روزها من باز هم می بافم. بايد ببافم. دوباره اضطراب به سراغم آمده است. شايد برگردد. شايد دوباره در اين غار خورشيدي طلوع كند. شايد آن صبح برسد كه چشمهايم را زودتر از هر روز ديگر بگشايم و ببينم خورشيدي بر دم غار ايستاده است. منتظرم. بايد حواسم جمع باشد. ايندفعه نبايد در خواب بمانم.
قهر تعطیل!
امیرحسن ابراهیمیخبیر
حضرت پيامبر اسلام میفرمایند: هر دو مسلمانى كه با هم قهر كنند و سه روز به قهر خود ادامه دهند و آشتى نكنند، هر دو از اســلام بيرون میروند و ميان آنان هيچ پيوند دينى نیست و هركدام از آنها پيش از ديگرى با برادرش حرف بزند، روز حسابرسى (قیامت) زودتر به بهشت میرود.
در مدرسه دانش، دو دوست بودند به نامهای حامد و حمید. آن دو شاگرد زرنگ کلاس سوم دبستان بودند. ولی از دو روز پیش، سر نمرۀ فارسی، با هم قهر کردند. متأسفانه هیچ کدام حاضر نبود جلو برود و آشتی کند. روز سوم، آقای کلهر مدیر مهربان مدرسه سر صف گفت: «یک خبر خوب برای بچههای کلاس سوم دارم. ظهر امروز برای نماز جماعت میرویم مسجد محله.» بچههای کلاس سوم هورا کشیدند و بقیۀ کلاسها شروع کردند به اعتراض و شلوغ کردن!
آقای کلهر گفت: «نگران نباشید. همۀ کلاسها را به نوبت میبریم. صبر داشته باشید.»
بالاخره ظهر شد و کلاسسومیها بعد از وضو گرفتن همراه آقای کلهر به راه افتادند که بروند مسجد. حمید با چند تا از بچهها جلو میرفتند و حامد هم با یکی دو نفر کنار آقای کلهر بودند. آقای مدیر به حامد گفت: «پس داداش دوقلویت کجاست؟ چرا با هم نیستید؟» حامد خجالت کشید بگوید با هم قهرند. آقای مدیر فهمید که اتفاقی افتاده، ولی چیزی نگفت.
توی مسجد بچهها نماز اولشان را خواندند و منتظر شدند تا آقای روحانی برایشان حرف بزند. آقای کلهر رفتند کنار آقای روحانی و چیزی به او گفتند. او هم لبخندی زد و جواب آقای مدیر را داد. بچهها نفهمیدند که ماجرا چیست و بالاخره سخنرانی آقای روحانی شروع شد. اول در مورد نماز و اهمیت آن حرف زدند و بعد در مورد رفتارهای مؤمنان صحبت کردند. آقای پیشنماز کمکم در مورد قهر کردن و نادرستی آن صحبت کردند. و در آخر هم گفتند که حضرت پیامبر فرمودهاند اگر مؤمن سه روز با کسی قهر کند، نمازش درست نیست.
وقتی این جمله را گفتند بچهها به حامد و حمید نگاه کردند. آنها سرشان را بلند نمیکردند و خجالت میکشیدند.
نماز عصر را که خواندند، بچهها آمادۀ رفتن شدند، ولی حامد و حمید همان طور نشسته بودند. دلشان میخواست کسی بیاید و آنها را آشتی بدهد. آقای مدیر رفت سراغ حامد و دست او را گرفت و برد پیش حمید. حمید فوراً از جایش بلند شد و آمد طرف حامد. هر دو با هم دستهایشان را به طرف هم دراز کردند و همدیگر را بغل کردند.
آقای مدیر با شوخی گفت: «شانس آوردید هنوز سه روز از قهرتان نگذشته بود، وگرنه نماز امروزتان هدر میشد. دیگه قهر تعطیل...»
همۀ بچهها از این حرف خندیدند و حمید و حامد با خوشحالی از مسجد برگشتند.
اسود بن نوفل از قبیله بنیاسد و از جمله کسانی بود که بعد از بعثت پیامبر به او ایمان آورد. اگرچه در ماجرای نصب حجرالاسود، نامی از او به میان نیامده، با در نظر گرفتن این نکته که او از اولین نفرات ایمانآورده به پیامبر(ص) و از مهاجران حبشی بوده (انساب الاشراف، ج 1، ص 202) میتوان او را جزو کسانی دانست که در ماجرای بازسازی مکه، حضور داشته است. از آنجایی که وی از معدود افراد قبایل قریش بوده که بعد از بعثت با پیامبر اکرم(ص) به مخالفت برنخاست، به نظر نویسنده، شخصیت مناسبی برای روایت این داستان به نظر آمد.
ابوامیه، حذیفه بن مغیره، از بزرگان و شخصیتهای بانفوذ طایفۀ بنیمخزوم بود. از زندگی او جز نقشی که در ماجرای نصب حجرالاسود ایفا کرد، اطلاعات زیادی در دست نیست. ظاهراً او قبل از بعثت پیامبر اسلام(ص) از دنیا رفته است. مروج الذهب، ج 2، ص 279.
ابووهب مخزومی از اشراف قریش و از جمله کسانی است که در ساخت کعبه و نصب حجرالاسود حضور داشته است. نسب قریش، ج۱۰، ص۳۴۴.
ماجرای نصب حجرالاسود از سوی پیامبر(ص) در منابع مختلفی ذکر شده است؛ از جمله سیره ابن هشام، ج 1، ص 304 تا 310.
-
51
-
تعداد بازدید : ۳۳۲۸تاریخ انتشار : 01 آذر 1396